هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺣﻮﺍﻟﯽِ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻣﻦ

ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻨﺪ ...

ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻫایشان،

ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭِ ﺑﺎﺯﯼ ﻫایشاﻥ،

ﺳﺎﺩﻩ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀِ ﻗﻬﻘﻬﻪ ﻫﺎیشاﻥ ...

ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﺳﺖِ " ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ "ﻫایشان ...

ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻣﺪﻥ ﻫﺎیشان...

ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﺘﻢ ﻃﺎﻕ ﺷﻮﺩ

ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ....

ﭘﺸﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﮐﻮﭼﮑﯽ ِ ﺩﻧﯿﺎیشان!!!!

نوشتنم بعد از مدتهااااا...برای زیباترین دخمل و مهربونترین پسمل مامانی...

سلااام یهویی رفتم که رفتماااا...خیلی شدانگار...میدونم... کوچولوهای من انشالله ازین به بعد بیشتر از لحظه های شیرینتون مینویسم به قدری شیرین زبونی وداشتید و کلی اتفاقات مختلف که نمیدونم از کجا  شروع کنم... آریای من چندروز بعد از جشن تولد دوسالگیت به کمک لاک تلخ مخصوص با پستونک بای بای کردی عشقم،یکوجولو سخت بود اما بهتر از اونی بود که فکرش و میکردم... دختر نازنینم مهر ماه رفتی مهد قرآن ،وخیلی سخت داشتی خودت و با مربی و بچه ها سازگار میکردی،بی علاقگی خودت و البته به خیال اینکه تا پایان آذر ماه نقل مکان خواهیم کرد ،موافقت کردم که دیگه نری مهد ... خیلی اتفاقی تماس گرفتم با آموزشگاه موسیقی و گفتن که کلاس رده سنی 5 سال داره شروع می...
20 بهمن 1394

خوش گذرونی های ما♡♥♡

سلاااام  سلام به همگی دوستان که دوستمون دارید و دوستون داریمممم یه عالمههههه کوچولوهای خوشگلم، من و ببخشید که دیر به دیر میام برای آپ کردن در کنار رسیدگی به شما کوچولوهای نازم، باید بتونم به خودم و کارای دیگه برسم، مدیونید یه درصد فکر کتید که من کلش بازی میکنم نههههههههه  خلاصه، از عید فطر بگم، که بعد از یکماه روزه داری، بابایی طبق معمول روزهای تعطیل، ناهاروشام و به عهده داشت، صبح رفت کله پاجه گرفت و ما 3 تا خوابالو رو از رختخواب جدا کرد...گفتیم بعد از 1 ماه صبحانه بخوریم  که بعد از خوردن کله پاچه معده بنده متعجب و درمانده شد که خداروشکر زودی آروم شد... آماده شدیم  و زدیم بیرون، بابایی گفت بریم پارک ارم، هانا ...
31 مرداد 1394
1501 14 25 ادامه مطلب

عاشقانه های دوماه نبودن♥♡♥

سلام به همگی  طاعات و عبادات همگی قبول حق شرمنده کوچولوهای شیرینم...نشد بنویسم این مدت یعنی میشدا حس و حالم حس و حال نوشتن نبود... چقدر حرف دارم که نوشتنش مستلزم کلی انرژی و حافظه است ، که به لطف ذهن من که گویی دچار آلزایمر اون هم از نوع حاد شده امکانش نیست... کلی شیطنت از نوع شیرینش، کلی شیرین زبونی ... هانای من بزرگ شدنت کاملا ملموس شده، از سوالاتی که ازمن میپرسی و گاها جواب قانع کننده ای براشون ندارم و سعی در عوض کردن بحث دارم و اکثرا پیروز نمیشم و با کلمه نمیدونم تمومش میکنم و بعد کلی با خودم فکر میکنم و نت گردی تا دوباره که سوالت و تکرار کردی پاسخ بهتری داشته باشم... آریای مامان روز بروز شیرین تر و شیطون تر میشی، اگر...
11 تير 1394
1349 15 36 ادامه مطلب

از عید و خوشی ها و ناخوشی ها تا روز عشق یعنی روزمادر♡♥♡

سلااام سلام به دوستای خوبم  مرسی که به یادمون هستیدو شرمنده از اینکه کامنتهای زیباتون و دیر تایید میکنم... سلام به عروسکای خوشگل و دوست داشتنیم... چرا وبلاگ و دیر آپ کردم عایااااا عایا من مادر پرمشغله ای هستم؟ عایا در خوشی تعطیلات غرق شده بودم؟ عایا تنبلی اجازه آپ کردن نمیداد؟ عایا همه موارد؟ میشه گفت گزینه آخر منهای گزینه خوشی زیاد در تعطیلات... همونطوری که زمستون گذشته میگفت الکی مثلامن تابستونم، بهارهم یجورایی میگفت الکی شما فکر کنید عیده  به قول دوستان درخواست ویدیوچک دارم زمستون سال پیش شما تا حد امکان سرماخوردید و مریض شدید ، به همین خاطر مهد کودک و کلا کنسل کردیم، آخه یه هفته میرفتی مهد دخترم و دو...
29 فروردين 1394
1742 18 31 ادامه مطلب