انرژی مثبتتتت+++++
سلااااااام...
سلام دخترک نازم ...
پسرک شیرینم...
سلام به همه دوستای گلم که تو این مدت خیلی نتونستم به وبلاگ خوشگل و کوچولوهای نازنینتون سر بزنم...
مرسیییی بابت مهربونیاتون ...دوستون دارم...
به زودی زود به همه دوستای مهربونم سر خواهم زد...
این مدت...
دختر نازم قرار بود چون امسال تولدت و با آریاجون جشن گرفتیم، یه کیک بگیریم و بعدش بریم حسابی بیرون خوش بگذرونیم که یکم کارام طول کشید
و نشد که بریم بیرون و گردش موکول شده به دو روز بعد...
یه کیک خوشگل که خودت انتخاب کردی گرفتبم و رفتیم خونه می ما...
به لطف بابایی که عکسارو منتقل کرده به فلش، هرچی گشتم عکسات و پیدا نکردم...
عشقم شب تولدت تب داشتی و بیحال بودی، وقتی رفتیم خونه تبت بالاتر رفت و فرداش رفتیم دکتر که گفت چیزی نیست...
دوباره شب تب کردی وفرداش بهتر بودی ، دو روز گذشت و دوباره تب داشتی، واین بود که تمام انرژی من گرفته شد...شب یلدایی که کلی براش
نقشه کشیده بودم ، وقتی حال شما کوچولوهام خوب نیست دستم به هیچکاری نمیره مامانی...
خلاصه سرفه های شدید شروع شد و دوباره رفتیم دکتر، هر دوتون سرماخورده بودید ولی دخمل نازم شما حالت بدتر بود... یک بند سرفه میکردی
شبا تا صبح کنارت بودم و از صدای سرفه هات عصبی میشدم...چون نمیتونستم برات کاری کنم عزیزدلم...خداروشکر هردوی شما انقدر ماهید که توی دارو خوردن اذیتم نمیکنید، اگر به شما باشه بیشتر از اون چیزی تجویز شده باید دارو بدم بهتون...نشاسته هم که نگووو...الهی فدات بشم آریای مامان
تند تند با قاشق نشاسته میخوردی، خیلی دوست داشتی عزیزممممم...آریا جونم صدات خیلی گرفته بود وقتی گریه میکردی و میگفتی مامان دل آدم
کباب میشد برات ...بهت میگفتم جوجه خروس نازممممم...
سرماخوردگی شما سه هفته ای طول کشید و حسابیییییی من و به هم ریخت...طوری که اصلا حوصله نداشتم بیام و براتون بنویسم...
این مدت
14آذرماه
رفتیم تولد دنیاجون، دخترعموی شما عسلای مامان...بازم تولدت مبارک دنیا کوچولوی ناز...انشالله سالیان سال کنار مامان بابای گلت شاد باشی عزیزم...
بلههه کلی خوش گذروندیم...وقتی یاد آریا و نیلا میفتم که سر کادوی دنیا باهم درگیری پیدا کرده بودن خنده میگیره ...
طبق معمول یه عکس درست ودرمون از فسقلیا نشد بگیریم
هانا جونم 1 ماهی میشه که دوباره میری مهد کودک...عزیز دلم هر هفته1 شعر و چند تا کلمه انگلیسی و کلی جیز میز یاد میگیری...
شعراتو مدام با هم مرور میکنیم...
وروجکای مامانی هر دوی شما به یه اندازه شیطونید، شیطون واسه یه لحظتونه...
این مدت انرژی مثبت نداشتم ، به خاطر همین کمرنگ بودم، دوست دارم وقتی مینویسم بعدا از خوندش لذت ببرم نه اینکه غمگین شم...
خوب حالا برسیم به انرژی مثبتتتتتت...
مدتهاست که دلم میخواست برم یه کلاس ورزشی ، رقصی، چیزی که تحرک و هیجان داشته باشه...
مدتها که چه عرض کنم از زمانی که هانا جونم دنیا اومد...
یه شب از مهمونی برمیگشتیم که یه برگه تبلیغاتی دیدم کنار درب خونه...برداشتم و خوندمش...تبلیغ باشگاه بود که نوشته بود از کودک دلبندتان
نگهداری میکنیم، یهو با خودم گفتم اینبار دیگه باید یه حرکتی کنم...
خلاصهههه رفتم باشگاه و دیدم بخاطر تعداد کم کوچولوها کسی رو برای اینکار نیاوردن اما مربی گفت مشکلی نیست اگر بخواید میتونید کنار خودتون
باشه و شما هم ورزش کنید...دو دل شدم ...گفتم نه پسرکم خیلی وابسته است از بغل من پایین نمیاد، گفتم حالا تا پایان تمرین شما میمونم...
آریارو گذاشتم رو زمین ...رفتتتتتتت ..اصن یادش رفت من اونجام...با بچه ها جور شده بود و بازی میکرد و من هنگ کرده بودم...
مربی اومد گفت مطمئنید خیلی وابسته است پسرممممم این بود اون همه وابستگیییی
هیچی دیگه این شد که ثبت نام کردم
از اونجایی که صرفا جهت شادابی و هیجان میرم باشگاه و ترجیحا میخوام وزنم کاهش پیدا نکنه، بلکه کمی افزایش وزن هم خوشحالم میکنه اما...
اینطوری که من پیش میرم ، احتمالا تا چند وقت دیگه محو بشم
مامانای گل ورزش خیلی تو روحیه من تاثیر گذاشته اگر امکانش و دارید شماهم به فکر باشید..
دخترم چتدروزی خودم با آریا میومدم دنبالت، البته با سه چرخه، که هنگام برگشت کاری بس دشوار بود، چون هردوی شما دوست داشتید سوارشید
البته آریا ترجیح میداد وسط خیابون از دستم فرار کنه...
اینم عکس اونروزا...الهی بمیرم آریارو از بس پوشوندم صودتش معلوم نیست...اینجا به لطف هاناجون داشتی له میشدی و میخواستی بیای پایین
از زمانی که باشگاه میرم
من و هانا نفس و آریا جونم صبح آماده میشیم بابایی میاد دنبالمون و مارو میرسونه و میره محل کارش، بعد ازظهر هم دوباره میاد دنبالمون و میریم خونه...البته اگر هوا خوب بشه ترجیح میدم با کالسکه بریم و بیاییم تا یکم نور خورشید بهمون بخوره...
آریا جونم دخملای نازی که روز اول تو باشگاه دیدی و باهاشون بازی کردی از زمانی که ما اومدیم نبودن تا اینکه چند روز پیش یکیشون اومدو شما سریع تشخیص دادی شیطونکم هی میرفتی روبروش و مثل ما ورزش میکردی و چند وقت یکبار پستونکتو جابجا میکردی و سعی میکردی صداش کنی...
هانای عزیزم به بابایی میگی بابایی مامان میره دانشگاه...
راستییی اسم دوستات و بگم عزیزم یه هانای دیگه تو مهد دارید که هانا توده صداش میکنن و شمارو هاناروشن، دیگهههه ترنم، سما، مدیسا،
محمد، محمد جهانگیری، آرتین، فاطیما...وقتی اسم دوستات و با فامیلی میگی میخوام بخورمت عسلم...
هنوز به مربیتون میگی خانوم مهندس...تازگیا میگی مامانی میدونی اسم خانوم مهندسم خانوم فرشه است...یه مربی دیگه هم خانوم خشکه رودی...
چند روز پیش برات هدیه گرفتم دادم مهد تا از طرف فرشته مهربون بابت اینکه دختر خوبی هستی و خوب غذا میخوری بهت هدیه رو بدن و بگن فرشته مهربون آورده...اگر بدونی چقدرررررر خوشحال بودی تا خود خونه از هدیه ت تعریف میکردی و به خودت میبالیدی چون فقط به شما هدیه داده بودن
واینکهههه هفته دوم مهد شمارو بردن اردو بازینو کلیییییییی بهت خوش گذشته بود عروسکم...
عزیزم خیلی خوبه که غذا خوردنت بهتر شده...مهد کودکت و خیلی دوست داری ...
از آریای نازم بگم که حیفففففف تو باشگاه نمیشه فیلم بگیرم تمام حرکات مارو تکرار میکنی و با آهنگ قر میدی و ورزش میکنی، خودتو تو دل همه
جا کردی عشق کوچولو من..چند تا عکس وقتی همه رفته بودن ازت گرفتم عزیز دلم که میخوای مثل من همه دستگاه های ورزشی و امتحان کنی...
عزیزدل مامان بعضی وقتا تو باشگاه بهونه میگیری و میای بغلم اما در کل خوبی و اذیتم نمیکتی، یجورایی میشه گفت انرژی مثبتی برام...
هر بوسه ای که روی گونه ت میزنم کلیییی انرژی میده بهم عمرم...
هانا نفسییی مامان خیلی خوشحالی که باهم میریم و باهم میایم...
شیرین زبونیاتون زیادهههه یکیش اینکا آریا میگهI LOVE YOU البته به زبون شیرین خودش...
کلیییییی حرف دیگه دارم ، از مسافرتمون ننوشتم که به زودی با عکس میاااام...
امیدوارم همیشه زندگی همینطور شیرین باشه و بر وفق مراد دلتون عزیزانم