خوش گذرونی های ما♡♥♡
سلاااام
سلام به همگی دوستان که دوستمون دارید و دوستون داریمممم یه عالمههههه
کوچولوهای خوشگلم، من و ببخشید که دیر به دیر میام برای آپ کردن
در کنار رسیدگی به شما کوچولوهای نازم، باید بتونم به خودم و کارای دیگه برسم، مدیونید یه درصد فکر کتید که من کلش بازی میکنم نههههههههه
خلاصه، از عید فطر بگم، که بعد از یکماه روزه داری، بابایی طبق معمول روزهای تعطیل، ناهاروشام و به عهده داشت، صبح رفت کله پاجه گرفت و ما 3 تا خوابالو رو از رختخواب جدا کرد...گفتیم بعد از 1 ماه صبحانه بخوریم که بعد از خوردن کله پاچه معده بنده متعجب و درمانده شد که خداروشکر زودی آروم شد...
آماده شدیم و زدیم بیرون، بابایی گفت بریم پارک ارم، هانا جونم خیلی وقت بوددلت نیخواست بری، آخرین بارخیلی کوچولو بودی که رفتیم...
منم که در حد شهربازی همین اطراف در نظر داشتم دوربین عزیزم و همراهم نیاورده بودم...
رفتیم باغ وحش و آریا جونم از هانا ذوق بیشتری داشتی ..هانا نفسی شهربازی و دیده بودی و فقط منتظر بودی که بربم شهربازی...
رفتیم قلعه سحرآمیز، که بالاخره جای مناسبی برلی بازی شما دو تا فرشته ها بود، کلییییی بازی کردید، بازم میگم مدیونید فکر کنید من شمارو با بابلیی تنهاگذاشتم و رفتم
ماشین بازیبعدشم یکم مثلا بازی های دیگهنههههههه اصلا
کلیییی بازی کردیم در حدی که آریا از خستگی گریه کرد و بابایی دور از چشم
من به مامان جون که زنگ زده بود برای دعوت به شاام قبول کرده بود .از اونجایی که کلی پیاده روی تو
باغ وحش داشتیم و کلی بازی، از خستگی فقط دلم میخواست بربم خونه...
شام رفتیم خونه مامان جون که طبق معمول خودش و کلی تو زحمت انداخته بود و بعدشم یه سر رفتیم خوته می ما و بعدش راهی خونه...
عکسایی که گرفتیم با تبلت وبخاطر آفتاب نمیشد ببینم از چی داریم عکس میگیرم، قسمت بازی هم اگر عکس میگرفتم به بازی نمیرسیدم به چند تا عکس اکتفا کردم، البته تبلت هم
شارژ نداشت دیگههههه...
عسلای مامان ، خیلیییی ماهید، سعی میکنم عصر هر روز ببرمتون دم در ساختمون تا با بچه ها بازی کنید، بچه ها از بس دوستون دارن، سر بازی با شما دعواشون میشه...
به یاد قدیم لی لی بازی کردم باهاتون یکم ، خیلی خوب بود....
هاتا جونم لی لی خیلی دوست داری، آریای مامان خیلییی عسل بپر بپر میکنی و مثلا داری بازی میکتی
...
راستیییی آریا جونم من یبار چند وقت پیش از اونجایی که دیدم از همون کوچولویی یکبار هم ب ازبستن پوشکت صبر نکردی و همیشه فراری بودی و تازگیا پوشکت و یواشکی
بار میکردیخواستم از پوشک بگیرمت، دو سه روزی گذشت و دیدم نهههه فقط الکی آب بازی میکنی و دوباره پوشکت کردم، یه مدت کم که گذشت یه کار اساسی کردی که
نمیشه اینجا نوشت، بعدا به خودت میگم مامان فدات شههههه، سر اون قضیه کلیییی خندیدیم ، و من دیگه پوشکت نکردم و شما دیگهههه پوشک نشدی البته غیر از شبا...
البته از اون روز 3 4 هته ای میگذره و دیگه آب بازی از سرت افتاده تنبلی میکتی و جیش نمیگی مامانییییی... بایدحواسم بهت باشه عسلم...
تو این مدت شهربازی رفتن ما دیگه از حد گذشته منم ترجیح میدم باهاتون بازی کنم تا عکس بگیرم...
هفته پیش مامان جون گفت بریم پارک نژاد فلاح
خیلییییییییی خوش گذشت ، بقدری خندیدیم که نگو اون سر سره ای که تو عکسه هاتاجونم من بغلت کردم، دایی هم آربارو،حتی مامان جون و زندایی و پارمیدا پسر دخترخاله
سر خوردیم...بعد از مدتهاا عالی بوووود...
بعدش رفتیم کشتی صبامن به ناچاااااار شما وروجکارو سپردم دست خاله جون و دایی مصطفی که ببرن سوار وسیله بازی بشید تا با بچه ها سوار کشتی صبا بشم
وویییی اگر بدونید چقدرررر خوب بود،
آریا جونم سوار یه وسیله ای شده بودی که به سختی قدت به فرموتش میرسید ما هم تعدادمون زیاد بودهمگی دور اینوسیله بازی ایستاده بودیم تا برات بای بای کنیم
الهی مامان فدااات شه به سختی یه دستت رو فرمون بود و دست دیگه ت و به علامت بای بای برای ما تکون میدادی ، بقیه کسانی که اونجا بودن هم همگی به جای بچه های
خودشون برات دست تکون میدادن..وقتی پیاده شدی دونه دونه هام هامت کردیم شیرینکم...
اونشب خیلی به یاد موندنی شد، مدتی میشد با مامان جون پارک نرفته بودیم...مخصوصا که دایی و خاله جون و حتی دخترخاله م و همگی حواسشون بود که شمارو نگه دارن تا به
منم خوش بگذره...
چند هفته پیش هم بعد از فکر کنم یکسال بابایی گفت بریم دریاچه مصنوعی، نمیدونستیم انقدر تغییر کرده، شهربازی داشت اینبار شما کلی ذوق کردی و منم خیلی نشد عکس بگیرم
اونم با تبلت...