هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

دخترکــــــــــــــــم روزت مبـــــــــــارک...

1392/6/17 2:22
549 بازدید
اشتراک گذاری

ماچفرشته کوچولوی مامان سلام...

بازم اومدم بدون عکس ولی حتمااااااااا سعی میکنم تو این چند روزه چندتا عکس از روی ماهت بذارم عزیزمممممممممممم...

دختر نازم خیلی خیلی خیلی خوشحالم که دختر ماهی چون تورودارم...

اگه بدونی چقدر شیرینی،عسل مامان...

چند روز پیش تولد من بود ودو شب قبلش وقت خواب بهت گفتم مامانی فردا شب تولد مامانیه...

خلاصه صبح شد و خاله مریم زنگ زد و اصرار کرد بریم خونشون چون خاله جونم اونجا بود ،شما که خاله رو تنها گیر آورده بودی بهش گفته بودی خاله میدونی فردا تولد مامانمه؟؟؟؟؟؟؟

خاله هم گفت آره عزیزم میدونم.بعد شما پرسیده بودی براش چی بخرم؟؟ و بعد از چند دقیقه مکث گفته بودی براش باب اسفنجی میخرم.

خاله هم فکر کرده من بهت یاد دادم که باید کادو بخری و اومد برام تعریف کرد.

الهی مامان فدای شعورت بشههههههههههههه قلب

روز تولدم بابایی اومد برای ناهار و منم که حسابی تو قیافه که چرا نه کیکی نه کادویی و این شکلی بودمقهر

وشما هم هی میگفتی بابا تولد مامانم مبارکـــــــــــــــــــــه بابایی هم هی سربه سر من میذاشت و میگفت آره بابایی مبارکه...

بعدش هی شما میگفتی بابایی برای مامان تولد (کیک)بخر باهم فوت کنیم یکی برای مامان بخر یکی برای من!!!

بابایی دوباره برگشت سرکارش و منم که با عرض پوزش قاطینیشخند داشتم کارامو انجام میدادم که احساس کردم صدای ماشین باباست که میاد از پنجره نگاه کردم دیدم بعلههههه باباییه...

ولی خودم و زدم به اون راه که مثلا من متوجه برگشتنت نشدم...آخه بابایی قبلا هم از این کارا کرده بود...

درو که زد بازکردم یک کیک با شمع روشن پشت در بود منم که خوشحاااااااااااال ،کلا ده دقیقه پیشم و یادم رفته بود که چه شکلی بودم...قلب

بابایی اومد و کولر بی نزاکت یکی از شمعام و خاموش کرد ...اون یکی رو هم قرار شد شما فوت کنی که قربون اون فوت کردنت بشه مامان مجبور شدم کمکت کنم... همین که شمع خاموش شد با ذوق و شوق تموم میگفتی تولدت مبااااااااارکککککک بابایی هم که همراهیت میکرد... و یه کادو هم گرفتم خیلی بود لازم داشتممم... و همین طور شرمسارانه به بابایی نگاه میکردم ...آخه طفلک از صبح رفته بود دنبال کیک و کادو... البته از دلش درآوردمااااچشمک

کیک و خوردیم و بقیش و گذاشتم تو یخچال و هر بار که میاوردم تا ازش بخوریم شما شروع میکردی با آهنگ تولدت مبااااااااارک...تولد مامانم مباااااااارک ...  الهی مامان فدای اون قد و بالات بشهماچقلب

قرتی مامان چند روزه که لباس عروس کوچولوت ومیپوشی و میگی مامان آینگ (آهنگ) بذار برام برقصممممم... و از منم دعوت به همکاری میکنی و با آهنگای ملایم چنان میری تو حس که دیگه نمیشه بیرون بیاریمت عزیزکمممممم...

من مدام بهت میگم قربون چشات بشم من ،شما هم یاد گرفتی میگی گرمون چشام بشم من، البته منظورت چشمای منه هااااااا نیشخند

جمعه هم که رفته بودیم جشن سیسمونی افسانه جون که قرار نبود شما رو ببرم اما با اصرار فتانه جون شمارو بردم و چشمت روز بد نبینه عزیزدلم تا تونستی رفتی رو اعصاب مامان و الهی من بمیرم که خیلی دعوات کردم و عذاب وجدان شدید گرفتم مامانی...آخه عسلم از اینکه فتانه با یه نی نی دیگه که البته فکر کنم 7 سالش میشد یکم بازی میکرد ناراحت شده بودی و حرص میخوردی تا اینکه فتانه از اون نی نی فاصله گرفت و اومد فقط کنار شما... و شما هم خیالت راحتتتتت شد ...

وقت کادو بازکردن هم کلی ذوش داشتی و همش منتظر بودی ببینی کادوی بعدی چیه و تا کادوها باز میشد سریع دست میزدی و ذوق میکردی... نوبت به کادوی ما که رسید سریع گفتی عروسکمممممم و رفتی عروسک و آوردی و منم گفتم مامانی این کادوی نی نی افسانه است و شما هم که یه نی نی خیلییییییییییییی کوچولو بغل مامانش بود و دیدی و فکر کردی منظورم اونه رفتی با اصرار میخواستی بدی به اون نی نی و خلاصه که کلی درگیر کادو دادن شما بودیم عزیزکممممممممماچ

وقتی برگشتیم خونه البته شما با فتانه جون و می ما و فائزه جون رفتی خونشون و بابایی بعدا اومد آوردت خونه و من تو این مدت فقط عذاب وجدان داشتم و میخواستم ببینمت و از دلت دربیارم که دعوات کردم... وقتی اومدی کلیییی بوس و بغل و آخرشم گفتم مامانی من میبخشی اذیتت کردم؟؟؟؟

وشما هم مثل ماه گفتی بله.

بعدش گفتم مامانی شما مامان و اذیت کردی؟؟؟ میگفتی نهههههه 

گفتم من چی شمارو اذیت کردم؟؟؟؟ گفتی نهههههه مامانی من تو رو اذیت نمیکنم تو هم من و اذیت نکردی.فدای اون قلب کوچولو و مهربونت... چند دقیقه بعد اومدی میگی مامان ببخشید من اذیتت کردم،گفتم مامانی شما من و اذیت نکردی... با عصبانیت برگشتی میگی ببخشید دیگههههههه... دیگه دیدم خیلی اصرار داری ببخشمت منم بخشیدمتنیشخند

شبای خیلی قبل که کوچولوتر بودی وقتی برات لالایی میخوندم میگفتی مامان حرف نزن میخوام بخوابم خنثییاد اون جوکه می افتادم و خندم میگرفت...

چند شب پیش دست کشیدم تو موهات و برات لالایی خوندم و شما خوابیدی و منم متعجب و خوشحال شدم اصلا فکرشم نمیکردم خوابت ببره.......

(دیگه تصمیم گرفتم برم عکدمی گوگوشخیال باطل)صدا هم انقدر آرامش بخشششششششش

خلاصه که از اون شب یه وقتایی با نوازش و لالایی مامان میخوابی و یه وقتایی هم که من خودم و میزنم به خواب تا بخوابی میای میگی مامانی لالام میدی؟؟؟؟؟ منم کلییییییییی ذوق مرگ میشم عشق کوچولوی من ...

مامانی چشمت روز بد نبینه یه گلدون داریم که چندتا شاخه گل مصنوعی توشه و شما هی میری گلاشو برمیداری و برای وسایلی که دستت نمیرسه ازش استفاده میکنی ویااااااا  برای جنگیدن با بابایی به جای شمشیر... طفلک گلا دیگه باید بندازمشون بیرون چون شما که رحم نداری ...بابایی هم که یه وقتایی فکر میکنه نبرد با اژدهای دوسر داره با چنان شدتی با هات شمشیر بازی میکنه که آخرش شما با چشم گریون میای بغل مامان و بابایی هم که خرسند از پیروزیش در پوست خودش نمیگنجه و منم مجبور به جنگ تن به تن با بابایی میشم و شما هم این وسط فرصت رو غنیمت میشماری و میفتی رو بابایی و تا جایی که میتونی جبران میکنی نفسمماچ

راستی من یه وقتایی بهت میگم جوجه و شما هم جدیدا به من دودهههههههههه خنثی

الان به تنها چیزی که شباهت ندارم یه جوجه است مامانیناراحت

فقط و فقط و فقط منتظرم تا این داداش فسقلیت هم دنیا بیاد تا ببینم چی پیش میاد ...

میخوام بدونم چجوری از پسش برخواهم اومد...قرار شده داداشی اومد باهاش بری پارک ،سرسره ،دد

براش مستنی (بستنی) بخری،دودیگه(دوچرخه) اووووووه کلی کار دیگه واینکه باهاش شمشیر بازی کنینیشخندطفلک داداشی اگر بدونه عمرااااابه این زودیا بیاد...

فرشته کوچولوی من شیرین زبونیات زیاده اما من دیگه چیزی یادم نمیاد آخه خیلی خوابم گرفته...

راستی پرنسس کوچولوی من دو سال و نه ماهگیت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــ

فقط این و بدون که خیلییییییییییییییییییییییییییییییی دوست داریمقلبماچقلبماچ

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

شرر
3 مهر 92 0:46
سلام

خوبید؟

پسری به دنیا اومد؟؟




سلام عزیزم

مرسیییی

بلههههه بالاخره پسمل ناناز ما هم22 شهریور دنیا اومد...








شرر
14 مهر 92 2:50
مبارکههههههههههههههههههههه به سلامتیییییی
چه شکلیه؟
اسمش رو چی گذاشتی بلاخره
میمردی بیای تو وب اریو جواب بدی؟ همش منتظر خبرت بودم


اعصاب نداریااا شرر

مرسییییییی عزیزممممم
شبیه باباشه
اسمش آریا
شرمنده دیگه دیر جواب میدم آخه آریا خیلی دل درد داره منم که مادر گرفتاااااااااار
عکسش و میذارم