هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

هانا به مهد کودک میرود...

1392/11/9 15:54
526 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم....الان سه سالی میشه که دوتایی از صبح تا شب باهمیم و کم پیش میاد کنارم نباشی....

خیلی خیلی دلم میخواست زودتر سه سالت بشه و بری مهد کودک  و از این تنهایی و چاردیواری خونه خلاص بشی...

خیلی دلم میخواد یه دختر مستقل بار بیایی و یجورایی مثل خودم نباشی و از پس خودت و کارات بربیایی..

هروقت جایی میریم،تا نیم ساعت اول همش میگی من میترسم و خودت و قایم میکنی پشت من...البته وقتی یخت باز شد عوضش و در میاری عسلکم...به همین خاطر ترجیح میدم یکم اجتماعی تر بشی ...دیگران هم همین نظر و دارن...بالاخره روز موعود فرا رسید و شما آزمایشی که خواسته بودن دادی و رفتیم برای ثبت نام ،روز چهارشنبه 2 بهمن سال 92...شما هم به خیال خودت رفتیم قصر شادی...کلی ذوق داشتی باهم بریم داخل و بازی کنی که خانومه گفت باید از شنبه بیاریش مهد...شما هم همش میگفتی مامان بریم پیش بچه ها...

که در آخر خانومه گفت بیا تا بریم با بچه ها و محیط آشنا بشی که شما پشت من قایم شدی و شروع کردی مامان من میترسم...خانومه مسوول هم بغلت کرد و گفت مامانی نمیتونه بیاد و بردت داخل ...صدای نی نیا اومد همه با هم گفتن سلام هانا...و چند دقیقه بعد اومدی پیشم و پریدی بغلم...

قرار شد از شنبه بری مهد...

منم کلی استرس داشتم که نکنه گریه کنی و من طاقت نیارم و هزارتافکر و خیال...

صبح بیدار شدم دوربین و روشن کردم تا از همه لحظه های اولین روز رفتنت  فیلم بگیرم عسلم...بعدشم 

رفتیم مهد کودک با

بایی دم در آریارو نگه داشت و من بردمت داخل و بدون اینکه حتی ذره ای معطل کنی رفتی داخل و کلا من و یادت رفت مامانی...

ما هم برگشتیم خونه...بابایی گفت نمیخواد بیایی خودم میرم دنبالش ...وقتی اومدی خونه سفت بغلم کردی ذوق زده گفتی مامان خواهر نی نی (مربی) بهم جایزه دادو با خوشحالی یه برچسب نشونم دادی ...قربونت بشم من که انقدر ذوق کرده بودی،باهم دیگه چسبوندیم رو ظرف آب مهد کودکت...بعدشم کلی انرژی داشتی مثل اینکه تو مهد شارژ کامل شده بودیوداشتی  تو خونه  خودت وتخلیه می کردی و مدام داد میزدی و ورجه وورجه میکردی...ازت در مورد دوستات پرسیدم که به من میگفتی علییییی نه مامان اسمش چی بود؟؟؟زازا؟؟ گفتم علی رضا؟ گفتی آرههههههه که باکلی ادا داشتی تند تند برام تعریف میکردی....

 


من خیلی خوشحال بودم که انقدر خوب کنار اومدی اما...

فردا صبح ساعت  من زنگ نخورد و من خواب موندم بابایی اومد و بدو بدو آمادت کردم که برای   که زدی زیر گریه که من نمیرم قصر شادی و خوابم مباد و از این حرفا که آخرش بابایی با گریه بردت و بعدشم زنگ زد به من که هانا نمیره داخل و برش میگردونم،که مربی شما رو دیده و از بابایی میگیره،بابایی ظهر اومد پیش آریا و خودم اومدم دنبالت،من و دیدی و ذوق کردی و یکم تو حیاط سرسره بازی کردی و برگشتیم  از اونجایی که من یکم با سرعت اومدم موقع پیاده شدن گفتی مامانی دیگه بده بابایی رانندگی کنهخنثی

فردا دوباره ساعت زنگ نخورد و دوباره خواب موندیم که دوباره باعجله و گریه شمارو آماده کردم ،بابایی که دید داری گریه میکنی گفت خودت ببرش  ،این بار هم با من رفتی و با گریه ازم جداشدی...از مربی پرسیدم بعد از من چجوریه بازی میکنه؟که گفت با توجه به اینکه تازه اومده خیلی خوبه نگران نباشید...

 

دیگه دیروز تنظیمات گوشی و درست کردم تا خواب نمونیم و شمارو بزور ساعت 10 خوابوندم و صبح که بیدارت کردم گفتی نمیرم خوابم میاد که برات پسته آوردم ،کارتون گذاشتم تا بابایی بیاد سرحال شدی و با خوشحالی رفتی عزیزم...امروز هم همین طوری رفتی عزیز دلم...

 اینم شیرینی پاپاتیا که مامان هنرمندت درست کرده وقتی مهد بودی تا وقتی اومدی خوشحال بشی عزیز دلم....

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نیلا
9 بهمن 92 17:57
بابا مامان هنرمند...خوش به حال هانا خانم
مامان هانا و آریا
پاسخ
دیگه کاری بود که از دستم برمیومد
مامان امیرعباس و ارغوان (دوقلوها)
24 بهمن 92 9:16
سلام ماشالله خیلی دختر نازی دارید خدا حفظش کنه
مامان هانا و آریا
پاسخ
سلام ، ممنون عزیزم ماشالله کوچولوهای شما هم خیلی نازن
شیما
12 اسفند 92 17:08
شیما جان کاش یه آدرسی از خودت برام میذاشتی تا بهتر برات توضیح بدم. اینطوری اذیت میشی.