هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

هانا جونم دیگه مهد نمیره...اولین ولنتاین...اولین مسافرت... برای آریای کوچولوی مامان...

1392/12/13 4:57
412 بازدید
اشتراک گذاری

آریا جونم این اولین ولنتاینی بود که کنارمون بودی عزیزم...

عشق کوچولوی ماکه با اومدنت زندگی سه نفرمون و شیرینتر از قبل کردیقلب

 

فقط اینکه هانا جونم دیگه مهد کودک نمیره...

چند روزی که مهد کودک به خاطر برف تعطیل بود و نرفتی...

 

بعدش حتی شبا هم زود خوابیدیم، صبحا هم کلی شاد بیدار شدیم، اما تا لحظه رفتن خوب بودیم که بابایی اومد دنبالت هر کاری کرد نرفتی...مامانی فکر کنم ترجیح میدی با من و آریا باشی تا بری مهد کودک...هرچی گفتم دوستت زهرا منتظرته گفتی نهههه ...کاش مهدش انقدر جذاب بود برات تا بری..بامسوول مهد که صحبت کردم گفت جلوی شما گریه میکنه وگرنه نسبت به هم سن و سالای خودش خیلی با بچه ها خوب ارتباط برقرار کرده، اصرار داشت حتی شده با گریه بفرستیمت تا عادت کنی..اما آخه آخرین روز همچین گریه میکردی انگار شکنجه گاه قراره بری...آدم دلش کباب میشد.ناراحت

 

 

 

تازه داشتیم شبا زود میخوابیدیم..صبحا زود بیدار میشدیم...شیفت بعد از ظهر هم نداشت...نشد دیگه...امیدوارم یکم بزرگتر شدی بازم بری مهد...خیال باطل

 

 

 

 

چند روز پیش 5شنبه یکم اسفندماه دایی من فوت شد    ناراحت من از بابایی خواستم به جای من با مامان جون بره تبریز برای مراسم، چون من اصلا یک درصد هم فکر نمیکردم برم ، دلیلشم بیشتر آلرژی آریای مامانه، چون توضیح دادن این که چرا من نباید بخورم و خیلی چیزای دیگه حوصله میخواد که من واقعا نمیتونم ...خلاصه که بابایی گفت یا همه باهم میریم یا من نمیرم، و من درعین ناباوری تصمیمم عوض شد و گفتم باشه همگی میریم...

 

اینطوری شد که پسملی مامان اولین مسافرتش و بیرون دل مامان رفت...آخه اولین مسافرتت تو دلم بودی ...

 

هانا جونم با نی نیای اونجا خیلییی خوب دوست شدی و اومدی گفتی مامان این دوستمه و من باورم نمیشد...تازه نی نیا اومدن ازمن پرسیدن هانا ترکی بلده؟منم گفتم نه، اونا هم گفتن اما هانا میگه ترکی بلده.     تعجبالهی مامان فدات شه که اصلا متوجه منظورشون نشدی و جواب دادی.نیشخند

 

 

 

 

 

  دخمل ناز مامان خیلیییی انرژیت زیاده...انقدر شیطونی میکنی که یه وقتایی آریا کوچولومون با حرکتای عجیب و غریبت کلی میخنده...و قتی خنده آریا رو میبینی هی تکرار میکنی آریای فسقلی هم میخنده..کم کم میای جلو و آریا چشماش از ترس گرد میشه، آخه مامانی صدات بلنده، آریا میترسه وقتی نزدیک میشی بعد هی میگی مامان چرا نمیخنده!!!   سوال       

 

 

تازشم هاناجونم دوتایی شیرینی نخودچی درست کردیم، برام قالب میزدی ، کلی خراب کاری کردی نفسم...اما خوشگل شدن شیرینیامون...

 

کلمه هایی که برای پیش بردن کارات استفاده میکنی:خطاب به من:  عمبم(عمرم)عشقم، مامانی، عزیزممممم، ادای خومو در میاری میگی تو میدونی عمب(عمر)منی؟؟ و عسیس دلمممم ، عاااشق(این دیگه من و کشته) و....دیگه یادم نمیاد

 

 

 

  آریای نازم پسر ماهم، خیلییی شیرینی درست مثل هانا جونم...پسملی من مدااااام تلاش میکنی برگردی و خودتو جابه جا کنی، که الان دیگه میتونی عزیزمممم...از نشستن خوشت نمیاد دوست داری همش وایستی...وقتی بابایی و میبینی بدنت و هی تکون تکون میدی و ذوق میکنی تا بابایی بغلت کنه...مامانی درگیریت با پتو کمتر شده مثل اینکه مشکلاتتون و تا حدودی حل کردید با هم... چشمک 

 

راستیییی سه هفته ای میشه که شیر خشک به عنوان کمکی میخوری عسلم...خیلی خوش طعم نیست، بمیرم برات،        اولین بار هر کاری کردم نخوردی، اما بعدش خوردی، فعلا که خوبه تا انشالله آلرژیت خوب بشه...دوتایی بستنی بخوریم...   چند روز دیگه شش ماهت که تموم شد بریم برای واکسن و بعدش چکاب ببینیم مرد کوچولوی مامان وضعیتش چطوره...     

 

راستییی چند روزیههه من کلمه مامان و واضح برات میگم و شما هم تلاش میکنی و میم و تا حدی تلفظ میکنی...یهویی ذوق کردم و وسطش گفتم بگو بابا...به صورتم نگاه میکردی و میخندیدی خیلی خوشت اومده بود مامانی فکر میکردی باهات  بازی دارم میکنم.

 

 

اگر تلفظ کردن میم نیلا کوچولو رو ببینید ...خیلیییی ناز میگه...کلی خودش و به زحمت میندازه تا تلفظ کنه خیلی لباش عسل میشه...

 

 

دیگه  همین دیگهههه یادم نمیاد...

 

امیدوارم پیدا کردن شیر خشکت آسون باشه و اذیت نشی گلم...

 

 

 

 

 

 

 

 

خیلی خیلی دوستتتون داریم فرشته های کوچولو...قلبقلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)