هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

♡♥هانا جونم دیگه وقتشه تنهایی لالا کنهههههه♥♡

1392/12/19 2:31
405 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته های نازنینم...

اول از همه این که یه کار بدی کردم نگرانرژیمم و دیروز شکستم،تقصیر من نبود بابایی من و اغفال کرد گریهتازه بعدش خودش بهم عذاب وجدان میدهشیطان

 

از دکتر هم پرسیدم گفتم که شیرم خیلییییییی کمه و از وقتی آریا جونم به عنوان  کمکی شیرخشک میخورهتنبل شده و دیگه رسما شیر خشک داره میخوره، و آقای دکتر هم گفتن که پس فقط شیر خشک بدید بهش و البته فرنی رو هم باید اضافه کنم.

با این حال من فقط روز اول چیزهایی که نباید بخورم رو خوردم و بعدش پشیمون شدم آخه غیر از ماکارانی که خیلی خوشمزه بود بقیش خیلی بهم مزه نداد...فکر کنم 

به خاطر عذاب وجدانی بود که داشتممممم...ناراحت

روز دوم تصمیم گرفتم رژیمم و دوباره حفظ کنم تا چند روز دیگه دوباره شده یذره هم خودم به نی نیم شیر بدم...اما از دوستای نی نی سایتی پرسیدم گفتن دوهفتههههه طول میکشه تا دوباره بتونم به نی نی کوچولوم شیر بدم...تعجب

الانم دارم فکر میکنم چه کنم شاید عادت کنم به شیر ندادن پسملی ...از طرفی عید داره میاد و اصلا دلم نمیخواد برای همه توضیح بدم رژیم دارم نمیتونم بخورم و...

واقعا موندم این بابایی هم همش سربه سرم میذاره خودش میگه 6 ماه کافیه خودشم اذیتم میکنهعینک

رژیم نگرفتنم یه حسن داره اونم این که مجبور نیستم چند بار غذا درست کنم،هانا هم کمتر اذیت میشه چون خیلی از وقتم تو آشپزخونه میگذره..یه وقتایی هم برای خودم غذا درست نمیکنم و عصبی میشم اینطوری به هیچ کدومتون نمیرسم عزیزای دلم...نمیدونم...

 

 

 

 

بگذریممممم

 

راستییی شیطونکم هاناخانومی وقتی بابایی میاد جلوی چشم خودش به خیال اینکه شمارو نمیبینه میدویی میری پشت مبل قایم میشی یا پشت دیوار...

بابایی هم باید دنبالت بگرده و یهویی شما از اون پشت بپری بیرون و مثلا بابایی و بترسونی و اگر نترسه بهش میگی بابایی بترس بابایی هم خیلی بامزه ادای ترسیدن و

درمیاره...

قضیه خواب هانا جونم ،نفسم دیشب من تصمیم گرفتم هانا خانوم و تو اتاق خودش بخوابونم این فکر خیلی وقت بود تو ذهنم بود و چند باری هم قبل از  اومدن آریا کوچولو سعی کردم شمارو توی تخت خودت بخوابونم،اما مقاومت کردی..

وقتی هم آریای نازنینم دنیا اومد گفتم اگر هانا خانومم و الان جدا بخوابونم یهو دلش میشکنه و آریا رو مقصر میدونه...

خلاصه که دیشب با خوندن یه متنی تونت احساساتم برانگیخته شد  جالب اینجاست که همون متن  وفاطمه جون هم همون لحظه که میخواستم براش لینک بذارم برام لینک گذاشت آخه متنش مربوط به خواب کودکان بود...

خلاصههه خواستم هانارو تو اتاق خودش بخوابونم اما نشد که نشد...

درآخر گفتم هانا خانوم اگر خوابت برد میذارمت تو تخت خودت بخوابی ،دیگه قیدخواب و زدی و رفتی کنار شومینه زانوهات و بغل گرفتی ومدام پشت

هم میگفتی من و نمیذاری تو تختم ،اصن من خوابم نمیاد،من میخوام پیش تو بخوابم،الان به بابایی میگم میخوای من و تو تختم بذاری،بابایی اتاق و میندازه آشغالی،

یه وقتایی هم برای اینکه من نبرمت تو اتاقت بغض میکردی و با بغض حرف میزدی...آریا کوچولو هم به خاطر صدای شما خوابش نمیبرد و تا اینکه ساعت از سه گذشت

ددیگه مجبور شدم شمارو دوباره کنار خودم بخوابونم...

اما امروز با فتانه جون در اینباره صحبت میکردیم که من مصممتر شدم که هانا جونم و تو اتاق خودش بخوابونم...

بالاخره از همون متنی که تونت خونده بودم دیدم نوشته کودکان رو توی این سن باید تشویق کرد مثل خرید جایزه و اینا...

منم گفتم هانا خانوم بریم رو تخت خودت بخواب اولش قبول نمیکردی ولی بعد از یه کمی که گفتم اگر رو تخت خودت نری پشره ها (حشره که هانا

خیلییییی ازش حساب میبره)میان رو تختت، با هزار مکافات و قول خرید جایزه مثل دنت شکلاتی زیااااد و بغل کردن عروسک محبوبت پلنگ صورتی و باب اسفنجی

رو تخت خودت خوابیدی.... چند تا عروسکاتم دور خودت چیدی..تازه آریای عزیزممممم شما هم به خاطر خواهر کوچولوت توی گهواره کنار تخت هانا خانوم خوابیدی...

امیدوارم فقط اامشب نباشه و بتونم هرشب شمارو رو تخت خودت بخوابونم عزیزکم...

 

خیلیییییییی دوستتون داریممممم،ماچقلب

اینم از عکساتون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهناز مامان عسل
19 اسفند 92 7:02
سلام مامانی. خوبی؟ من همین امروز با وبتون آشنا شدم. نمی دونم ولی چراوقتی داشتم وبتو میخوندم احساس کردم یه جورایی هم شهری هستیم. من بچه تبریزولی به خاطر شغل همسرم الان ساکن میانه هستیم. خوشحال میشم بیشتر با هم آشنا بشیم.
مامان هانا و آریا
پاسخ
سلام عزیزم وبلاگ عسل خانوم کوچولوتون و دیدم، خدا حفظش کنه... عزیزم من اصالتا میشه گفت تبریزی هستم اما کرج زندگی میکنم، بازم از آشنایی باهاتون خوشحال میشم.
فتانه
19 اسفند 92 19:31
عزیییییزم مثل فرشته ها خوابیده
مامان هانا و آریا
پاسخ
فتانه جونم
مامان نیلا
19 اسفند 92 20:59
عزیز دلم هانا جونم فدای اون دل کوچولوت مثل فرشته ها خوابیدی عزیزم امان از این پشره ها خوابهای طلایی ببینی
مامان هانا و آریا
پاسخ
مرسیییییی مامان نیلاااا جون