♡♥♡زندگی زیباستتتتتت♥♡♥
پسرک ماهمممم دو روز از چهاردست و پا راه رفتنت نگذشته بود که سعی بر این داشتی که روی پای خودت بایستی و قدمهای کوچولوت و برداری..
عزیز دل مامان میز و و مبل و میگیری و کلی ذوق میکنی و بعد دستای کوچولوت و برمیداری وسعی میکنی تعادل خودتو حفظ کنی...
عسل مامان اوایل که دستت و برمیداشتی سریع میفتادی زمین اما الان چند ثانیه خودت و کنترل میکنی و مهارت بیشتری پیدا کردی و با عشق به ما نگاه میکنی...
کوچولوی نازم تو این مدت سعی و تلاشت چندین باااار پیشونی نازت کبود شده...خیلیییی ماهی عسلم...آخه تا میفتی بغل میگیرم و تو بغلم آروم میگیری و منم محکمتر بغلت میکنم تا کبودی صورتت و نبینم...
وقتی صدای گریه ت دیگه تموم میشه ،آرومکی نگات میکنم و دعا میکنم صورت ماهت کبود نشده باشه و یهو چشمای نازت و میبینم که پر از اشک و لبای خوشگلت حالت بغض داره و هر آن میخوای بزنی زیر گریه و سریع دوباره بغلت میکنم تا اشکات رو گونه هات سرازیر نشن...
نفس مامان هر چقدر مواظبت میشم بازم در ثانیه ای برچشم برهم زدن خودتو میکوبی به وسایل خونه...
بابایی هم به این مساله پی برده که یه وقتایی که من کار دارم و بابایی کنارت الکی گریه میکنی و بابایی هرکاری میکنه آروم نمیگیری و صدات و بلندتر میکنی چون میدونی من طاقت ندارم و زودی میام بغلت میکنم...
دخمل شاااه پریونمم...
دلبرشیرین مامان... عروسک مامان...
از روزی که آریا سعی داره تنهایی و بدون کمک بایسته و میبینی که من چقدر ذوق میکنم شما هم میگی مامانی من و ببین منم وایستادم
تا نگاهت میکنم ادای آریارو درمیاری و خودت و عقب جلو میکنی و مثل اینکه نمیتونی خودتو کنترل کنی میفتی زمین...
بعد منتظری من همونطوری که برای آریاذوق زده میشم ذوق کنم ...
از روزی هم که آریا چهاردست و پا میره شما هم چهاردست و پا میری...
تازه مدام میگی دد و منو صدا میزنی و میگی مامانیی ببین من میگم دد...منم باید کلییی خوشحال بشم و قربون صدقه ت برم ماه من...
گاهی اوقات هم به اصطلاح ناخواسته آریا به دست و پای شما برخورد میکنه....نه اینکه بخوااای بزنیش هاااا اصلااااا
تازه چند شب پیش با هم صحبت میکردیم که میگفتم هانا یادته نی نی بودی ؟؟؟
میگفتی آره هادمه( یادمه)مامانی هادته من شیرخشک میخوردم ؟؟؟
میگفتم نه مامانی شما شیرخشک نمیخوردی میگفتی چراااا شیرخشک میخوردم مثل آریا...
میگفتی هادته من کوچولو بودم اریا آجی هانای من بود؟؟؟؟
چند روز پیش هم میگفتی مامانی آریا بزرگ میشه مواظب من میشه مثل بابا میشه...
راستی شیطونکم بدنبال شیطنتی که تقریبا دو هفته ازش میگذره میز وسط و انداختی و شکستی...
منم سریع زنگ زدم به بابایی گزارش دادم بابایی گفت فدای یه تار موی دخترم ،البته وقتی بهش فکر میکنم منم کم مقصر نبودم..
اینم تلاش فسقل مامان برای بلند شدن و ایستادن، که البته ظبق معمول آخرش به سقوط منجر شد عزیزدلممم...
هانا جونم حق داری ،وقتی از خواب بیدار میشی میگی مامااان خواب بد دیدم،میگم چه خوااابی؟؟؟
میگی خواب دیدم آریا اومده داره موهای من و تو خواب میکنده...
این اتفاقات زمانی رخ میده که فسقلیها خواب ظهرگاهی و در کنار مامان هستن...
هانا جونم هم ناخواسته و تو خواب پای مبارکش و رو گردن پسملی گذاشته...
من هم که منتظر سوژه.....
وروجک مامان وقتی داره مهد...