هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

عزیزترینممممممممم

1392/3/18 17:33
487 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته کوچولوی نازمممم...

نفسم یه مدت زیادی بنا به دلایلی از جمله تنبلی و خرابی نت نتونستم وبلاگتو آپ کنم شرمندهخجالت

خیلی دوست دارم تمام کارای شیرینی که انجام میدی و تک تک بنویسم اما...

 

هانای نازم یه مدت کوچولویی یه ذره بی اعصاب شده بودی اونم فکر کنم به خاطر این بود که سرماخورده بودی و ضعیف شده بودی گلممممم

هاناجونم خیلی بزرگ شدی،خیلی هم شیطون و عسل...

مدام میخوای بریم پارک بابایی جدیدا خیلی شما رو میبره پارک به قول خودت چرخ و ملک (چرخ و فلک) سوار میشی،عاشق چرخ و فلکی کوچولوی من.وقتی میریم پارک بعد از کلی بازی نمیشه شما رو از وسایل بازی جدا کرد حتی به بهانه بستنی که خیلی دوست داری...

هرکس زنگ میزنه خونمون میگی که بهش بگم تو رو بردیم پارک و سوار چرخ و ملک شدی حتی اگر یک هفته پیش پارک رفته باشی...

مدتیه برات آبرنگ خریدم و هی باهم میشینیم نقاشی میکشیم و دیروز من صورت خوشگلتو با آبرنگ مثل موش کوچولو نقاشی کردم و بعدش شما صورت مامانی رنگی کردی و رفتیم به بابایی نشون دادیم و کلی خندیدیم...حالا امروز همین که از خواب بیدارشدی میگی یادته نقاشیت کردم؟؟؟؟؟

وقتی هم که از تخت اومدی پایین سریع رفتی سراغ آبرنگت و اصرار داشتی که دوباره من و رنگ کنیاسترس

منم عروسکت و آوردم و گفتم به قول خودت پسرت و رنگ کن،آخه به عروسکت میگی پسرم خنثی

خلاصه طفلک پسرت...

مدام برای هر کاری میگی مامان من دوستت دارم من عاشقتم ، دیروز هم که داشتی برای یک لیوان آب میگفتی مامان من دوستت دارم لدفن آب بده... بابایی گفت منم دوست داری و شما گفتی نه من مامان و دوست دارم 

 من قهقهههانانیشخند باباییخنثی

وهمون لحظه من بهت لیوان آب و دادم و بابایی گفت هانا خانوم بستنییییی پااااااارک نمیخوای دیگههه؟؟؟؟

وشما سریع گفتی مامان بی ادد(بی ادب) من بابارودوست دارم

من تعجب هانانیشخندباباییقهقهه

واین گونه من وفروختی...

یه چیز دیگه دوشب پیش من دعوات کردم که بخوابی و شما هم که سریع گریه میکنی و میری بغل بابایی اما هیچوقت بغل بابا نمیخوابی و سریع میای پیش من اما نمیدونم از خستگی زیاد بود یا چی،همون جا بغل بابا خوابت برد من این شکلی شدم دل شکسته ولی آوردمت بغل خودم...

یه وقتایی هم به من و بابا میگی دوستم ،دیشب هم 3 تا از عروسکاتو آوردی کنار خودت و روشون پتو کشیدی و میگت دوستان شب بخیر...

الهی من فدای زبون شیرینت بشممممممممقلبماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

شرر
7 تیر 92 2:26
سلام علیکم
میبینم مادر و دختر ماجراها دارید واسه خودتون
شخص سوم چه طوره؟
خیلی وقته ازت خبر ندارم
هانا جونم رو ببوس


وعلیکم السلام شرر جونم
بله دیگه منم و یدونه دخملی
شخص سوم هم عالی
مرسی عزیزم تو هم آریو عزیزو ببوس



مریم
20 تیر 92 15:40
خدا برات نگه داره این دخمل نمکیتو
دختر داشتنم عالمیه هااااااااااااا
خیلی بامزه مینویسی


مرسیییی مریم جون
خدا پسر ناز تو رو هم برات حفظ کنه

مامان تنها
26 مرداد 92 10:32