دختر پاییزی من ...
وخدایی که در این نزدیکیست ...
سلام دختر پاییزی من
شما قراربود 3 روز دیگه بدنیا بیای اما ....
جریان از این قرار بود که دکتر به مامانی گفته بود باید برم بیمارستان تا تشخیص داده بشه که باید
عمل سزارین انجام بشه یا طبیعی.ولی من خیلی دوست داشتم حس قشنگ مادرشدن رو از دست ندم
و اولین نفری باشم که چهره نازت و میبینه و لمست میکنه و دوست داشتم که طبیعی بشه. و البته بابایی هم همینطور میخواست ...
خلاصه به اصرار دکتر قرار بود 4 شنبه 17 آذر من برم بیمارستان که ناگهان ساعت 5 صبح با لگد محکمی که به دل مامانی زدی از خواب پریدم و همین طور داشتم برای خودم راه میرفتم که بابایی بیدارشد و اصرار داشت که بریم بیمارستان.اما من میگفتم نه الان تموم میشه صبح میریم حالا...
اما بابایی ول کن نبود میخواست هرجور شده بریم بیمارستان منم قبول کردم و خداوشکر که قبول کردم...
تو ماشین دل درد شدید داشتم و خداروشکر خیابونا خلوت...
وقتی رسیدیم بیمارستان خانومه گفت باید وایسی تا شیفت عوض بشه واییییی دلم میخواست بمیرمممم....
بقیه در ادامه مطلب...
آخه چجوری وایسمممممم و هی میگفتم حسن من چیکار کنم و بابایی هم که حال من و دید عصبانی شد و با خانومه بحثش شد و خانومه بابارو فرستاد بیرون
بالاخره شیفت عوض شد و من بستری شدم و چشمت روز بد نبینه بیمارستان و سرم گذاشتم
خانومای دیگه ترسیده بودن
پرستارا من و تنها گذاشتن و رفتن و منم ترسیده بودم
خلاصه از بس داد و بیداد کردم خانومه فک کنم ماما بود اومد گفت عزیزم میخوای ببریمت اتاق عمل سزارین؟؟؟؟ منم که بچه پرو تو اون حال زار گفتم نههههههههه
خانومه گفت پس سرو صدا نکن حالا حالاها مهمون مایی...
من ولی احساس میکردم تو هر لحظه به دنیا میایی و گفتم نه من خیلی درد دارم...
آخرش خانوم ماما لطف کرد و برای بستن دهن من معاینه کردو یهویی گفت سریع اتاق زایمان و آماده کنید بچه داره به دنیا میاااااااااااد
وقت خیلی کم بود و باید سریع وسایل آماده میشد...
ویه دکتر بی اعصاب هم مسوول بدنیا آوردن شما بووووود
بعد از چند دقیقه کوتاه شما بدنیا اومدی البته چند دقیقه منتظر موندی تا وسایل آماده بشه.
عسلم ساعت 10 صبح دنیا اومدی و من وقتی صورت ماهتو دیدم فهمیدم که چقدر ارزش داشت تحمل این درد ...
یه فرشته کوچولوی نااااااااااز
عسیسم وقتی دنیا اومدی دهنت یه عالمه باز بود و گریه میکردی...
پرستار شمارو گذاشت تو بغلم تا بتونم احساست کنم...
واااااای که چه حس قشنگی بود ...
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارمممممم
ممنوم که این تجربه این حس قشنگ و بهم دادی عزیزترینم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مامانی من و فرستادن بخش و شما رو نگه داشتن همش میترسیدم عوضت کنن
اما چشمای شما درست شبیه چشمای بابایی بود و مطمئنا نمیشد عوضت کنن
خلاصههههههه همه اومدن بیمارستان دیدنت و قرار شد خاله مریم شب و پیشم بمونه
الهی بمیرم خاله مریم فکر میکرد الان تا صبح تخت میخوابه اما...
من هی گرسنم میشد و خاله مریم هم همش مجبور بود سرویس بده هم به من هم به شما خانوم خوشگله...
طفلی تخت کناریه سزارین بود و از کمر راست نمیشو نبایدم چیزی میخورد منم همش داشتم خوراکی میخوردم
من
خانومه تخت کناری
هانا نفس
خاله مریم
تا اینکهههههههههههه صبح شد
و بابا و فاطمه جون و عمو مصطفی اومدن دنبالمون و ما رو بردن خونه مامان جووووووووون