ماه میهمانی خدا...
خدایا شکر به خاطر اینکه امسال هم مارو قابل دونستی و مهمونی دعوتمون کردی...
فرشته های کوچولوی من ...
من یه مامان مهربون دارم که تا حدی دلسوزه که دلش نمیومد من روزه بگیرم...میترسید من اذیت بشم...الهی فداش بشم من...
خلاصه که روزه هامو تا حدی که توانشو داشتم میگرفتم،اما وقتی با بابایی ازدواج کردم...وقتی میدیدم روزه میگیره منم دیگه روزه هام و کامل میگیرم...
امیدوارم شما هم در آینده روزه هاتون و بگیرید و نمازتون و بخونیددد...بالاتر از همه اینکه پاک باشید و پاک زندگی کنید...
دیروز مثل پارسال تصمیم گرفتم بامیه درست کنم آخه خیلی لذت بخشههههههه ...
آریا کوچولو که خوابید خیلی آرومکی که دخمل ناز مامان متوجه نشه رفتم آشپزخانه و شروع کردم به آماده کردن مواد...
هانا مشغول تماشای تلوزیون بودی...آخراش بودم که هانا خانوم متوجه شدی که بلهههه مامان داره یه چیزی درست میکنه و اصرار که کمک کنم....
مثلا یکم کمک کردی...
وقتی بامیه ها آماده شد،شما که بامیه آماده رو نمیخوردی ...یکی برداشتی و خوردی و دیگه ول کن نبودیییی...اولش اسمش و میگفتی وانیلی... والان وامیه...
اینم عکس بامیه هامووون....
امیدوارم طاعات و عبادات همگی مورد قبول حق واقع بشه....
اینم از عسل مامان که وقتی مامان میخواد نماز بخونه میخواد که باهام همراهی کنه و هی آرومکی زیرلب زمزمه میکنی الله اکبر...
راستی از حرف زدنت با خدا ننوشتم...چند شب پیش بابایی چشماش درد میکرد و شما ازم پرسیدی بابایی چرا اینطوریه گفتم چشمای بابایی درد میکنه ...
بیا دعا کن بگو خدایا چشمای بابایی و خوب کن ...دیروقت بود بابایی طاقت نیاورد رفت داروخانه و شما هم گفتی خدایاااا رحمت کن چشم بابا خوب شههه...
وقتی بابا نبود برقا رفت و من گفتم وااای هانا من میترسمم که گفتی نترس مامانی خدا مارو بغل کرده...در یکی از کمدا نیمه باز بود گفتی مامانی به خدا
میگی در کمد و ببنده من میترسم...
صدای ماشین بابایی اومد و گفتم هانا بابایی اومد گفتی چشماش خوب شد؟؟ گفتم آره خوب شد...
برگشتی گفتی خدایا مرسی که چشمای بابایی و خوب کردی ،دیگه برو هر وقت دوباره کارت داشتیم صدات میکنیم...
خدایا جدا من یکی شرمنده ام
راستی دیشب بابایی داشت نماز میخوند من حواسم نبود یه آن دیدم شما دوتا رفتید سر وقت بابایی و مهرش ...بابایی هم نمازش تموم شد کلی بوسه بارونتون کرد...
خیلیییییی زیاد دوستتون داریم...