♡♥♡روز کودک مبارک ♡♥♡
سلاااااام
اول از همه مثل همیشه عاشقتونیمممممم هوارتا
فرشته های عزیزم روزتون مباااااارک
همه کوچولوهای نازنازی روزتون مبارکککککک
راستیییییی امروز 16 مهرماه مصادف هست با تولد عشق کوچولوی خاله علی آقای ماهمممم...خاله جون تولدت مبارکککککک...عاشقتممممم عزیز دلممم
پنج شنبه هم تولد نیلا جون دعوت بودیم...کلیییییی شیطونی کردید وروجکای من ...کلی خوش گذروندیم...شمع و کیک و برف شادی که عاشقشی دخمل
مامانی...آریای عزیزمممم یک لحظه به خودت استراحت ندادی...فدای چشمای نازت کل خونه رو با قدمای کوچولوت میرفتی و میومدی
نیلاجونم بازم تولدت مبارک عزیزممم...انشالله سالیان سال به خوشی کنار مامان بابای گلت زندگی پر از شادی و خوشبختی سپری کنی عزیزم
آریای نازممم، وقتی اون لبای عسلت و جمع میکنی و صدای بوس کردنت و میشنوم دلم میخواد تا میتونم تو بغلم بگیرمت و هزااااار بار ماچت کنممم
لووووووووووس نازنازی من کیههههههه؟؟؟؟
دخمل شیطون مامان،داداش کوچولوت توی لوس کردن خودش برای مامانی و بابایی واز شما پیشی گرفتهههه..
خدااای من آریای خوشگلم تا میتونی برای مامانی عشوه میای...دستام و که برات باز میکنم چنان میپری تو بغلم که میخوام هام هامت کنمممم
دخمل نازم شیرین زبونیات مامان و کشته،چند شب پیش برات غذا آوردم برگشتی با یه حالت نازی میگی به نظر که خوشمزه میاد
یا مثلا آریا که شیطونی میکنه ،میگی مامانی این پسره چقدر خودش و عسل میکنه و محکم آریا رو بوس میکنی و میگی قربونت بشم من
روز عید قربان رفتیم خونه مامان جون وبعدشم اومدیم بیرون تا یکم دور بزنیم تو خیابونا البته با ماشین ،رفتیم
پای کوه عظیمیه،بعدشم جایی که بابایی کوچولو بود زندگی میکردن،خاطرات بابایی و توراه گوش دادیم خلاصه خوش گذروندیم و دیروقت شد و تو ماشین
آریا جونم همش خواب بودی رسیدیم خونه تازه یادت افتاد که بلههههه وقت بازیهههه،تا من بتونم بخوابونمت ساعت از3 هم گذشت
اینطوری شد که خوابت به هم ریخت و تو این چند شب تا 3 بیدار میموندی ، یه شب وقتی گذاشتم رویی پام و تکون میدادم اومدی فرار کنی که من با لحن خشن گفتم نهههه بخواب...
ترسیدی تو همون حالت موندی و فقط یواشکی من و نگاه میکردی...منم خندم گرفته بود ...فکر نمیکردم انقدر جذبه داشته باشم،خندم و تو تاریکی تشخیص دادی و
دوباره تلاش برای فرار ،من دوباره گفتم بخواب دوباره بیحرکت موندی من گره ابروهام و بیشتر کردم دستات و بردی جلوی چشمات و اصلا نمیتونستی من و ببینی..
وااایییییییییی اگر بدونی چقدرررررر عسل شده بودی...خلاصه آخرش از دستم در رفتی و فرار کردی تو پذیرایی، جوری میدوییدی که من از خنده افتاده بودم
اومدم دنبالت تا من و دیدی فرار میکردی و از صدای خنده ت که تو خونه پیچیده بود و ذوقی که کرده بودی فقط میخواستم بگیرمت تا میتونم ماچ بارونت کنمممم
خلاصه این دنبال بازیا تو این چند شب و امشب هم ادامه داشت ،اما امشب خداروشکر زودتر خوابیدی...
طفلک بابایی شبا بالا سرش فیلم های متفاوت در ژانرهای متفاوت تر از فبیل:کمدی،درام ،عشقولانه مادر فرزندی وبرادر خواهری،وسترن و ... به نمایش درمیاد...
صد البته تمام تلاشم و میکنم تا صامت باشه اما ولوم از 20 کمتر نمیشه
البته شایان ذکر میباشد پدر هیچچچچچچ واکنشی درقبال حتی ولوم 200 هم نشان نمیدهد،که از طرفی باعث خوشحالی و از طرفی نگران کننده میباشد...
راستی هاناجونم بدجوووور هوات و داره پسرکم... وقتی داشتم یروز شمارو میخوابوندم اومدی فرار کنی که من دعوات کردم ،چون اگر به موقع نخوابی خوابت
به هم میریخت،که هانا جونم سریع اومد و گفت اااا داداشم و دعوا نکنااا،سریع شما رو ناز کرد و یه بوس خوشگل و گفت داداشی نترس من اینجام...
من از قصدی دوباره بهت اخم کردم و شما هم کهههه منتظر ،فهمیده بودی پشتیبان داری،تریپ بغض برداشتی و هانا سریع بوست کردکلییی،بعدشم هی به من
میگفت داداشم و دعوا نکنااا،نترس پسرم من اینجام نترس...منم دیگه نتونستم طبق معمول خودم و کنترل کنم و تا تونستممممممم جفتتون و بووووووس کردم
پسرکمممم کلمات نامفهوم زیاد میگی ،ولی کلماتی مثل جیز،کیه،به به،بابا ماما،نه نه ... رو ناااااااااااااااااز تلفظ میکنی
واسم هاناجون و یاد گرفتی میگی ها آ
خیلییییییی ماهیدد..خیلییی زیاد ...عاشقتونیمممممم
این عکس تولد نیلا جون،راستی لباسی که برای تولدت پوشیده بودی تنت کردم تا حداقل اینجا چند تا عکس خوشگل ازت بگیرم چون روز تولد خیلی عکس
نگرفتیم که بازم نشد
دخمل زیبای مامانی دقیقا تاریخ ارسال پست قبلی شما با فتانه جون و ایلیای ناز و لاله جون رفتید سینماااا...
اونم برای اولین بار شهر موشهارو تماشا کردید...گفتم مامانی چطور بود سینما میگفتی مامانی فقط مبل داشت
وقتی تبلیغ شهر موشهارو میبینی یکم ازش تعریف میکنی و برام و میگی مامان دوباره بریم شهر موشهااااا...
اینم یه عکس از ایلیا جون و هاناجون...
دخترکم ،نفسم،نقاشی کردن و خیلییی دوست نداشتی از همون اول ،ترجیح میدادی دیگران نقاشی بکشن و نظاره گر باشی فقط،...
فقط خط خطی میکردی،چند روز پیش گفتم دخملی اینشکلی آدم نقاشی کن ،یه گردالی و چشم و ابرو کشیدم و رفتم...
عسلمممم بعدش اینا رو برام کشیدییی...چند تا نقاشی که دیگه خط خطی نیستن ...کلی حرف دارن...یکیش منم ..یکیش بابایی...
کلییییی از اینا کشیدی...یدونه ش و به بابایی نشون دادی و بابایی گفت این آریاست؟
گفتی نههههه باباییه ،کچل کشیدمت بابایی..الان برات مو میکشم،خلاصه دور تا دور صورت و مو کشیدی عزیزمممم
من و با چشمای ریز کشیدی گفتی مامانی این تویی، من داشتم نگاه میکردم که گفتی نهههه چشمات کوچولو شده باید بزرگ بکشم خلاصه کل صورت و دوتا چشم
بزرگ کشیدی،فدات شم مامانی
پ.ن:نقاشی دخملی جامونده بود گفتم بذارممم