از عید و خوشی ها و ناخوشی ها تا روز عشق یعنی روزمادر♡♥♡
سلااام
سلام به دوستای خوبم مرسی که به یادمون هستیدو شرمنده از اینکه کامنتهای زیباتون و دیر تایید میکنم...
سلام به عروسکای خوشگل و دوست داشتنیم...
چرا وبلاگ و دیر آپ کردم عایااااا
عایا من مادر پرمشغله ای هستم؟
عایا در خوشی تعطیلات غرق شده بودم؟
عایا تنبلی اجازه آپ کردن نمیداد؟
عایا همه موارد؟
میشه گفت گزینه آخر منهای گزینه خوشی زیاد در تعطیلات...
همونطوری که زمستون گذشته میگفت الکی مثلامن تابستونم، بهارهم یجورایی میگفت الکی شما فکر کنید عیده به قول دوستان درخواست ویدیوچک دارم
زمستون سال پیش شما تا حد امکان سرماخوردید و مریض شدید ، به همین خاطر مهد کودک و کلا کنسل کردیم، آخه یه هفته میرفتی مهد دخترم و دو هفته مریض بودید...
امسال هم تا آخرین لحظه در تکاپوی خرید عید بودیم و سال جدیدرو در کنار هم شروع کردیم...
تنها حسنی که عید داشت بابایی شام و نهار مون و برعهده گرفت و سعی میکرد خیلی خوشگل تزیین کنه برامون...
خلاصه که عید همگی با تاخیر فراوان مباااااااارک...
.آخرین روزای عید بود که رفتیم خونه دایی جون و وقتی برگشتیم آریای مامان نیمه های شب بود که خواستم پتو بکشم روت ته دیدم دست و پات یخه و
بدنت داغه، مخصوصا سرت، مونده بودم اگر تب داری چرا دست و پات یخه و بدنت داغه، نمیدونستم پاشویه کنم یا نه...
خلاصه رفتم نی نی سایت و از دوستای خوب نی نی سایتی پرسیدم و گفتن که علائم تب 40 درجه است و باید فورا تبت و بیارم پایین، اگر بدونی چقدر
ترسیده بودم عسلم، همش میگفتم نکنه تشنج کنه، از شانس بابایی 5 صبح برای کاری رفته بود بیرون و راهش دور بود، خلاصه هر چی شیاف واستامینوفن دادم تاثیری نذاشت، کلی پاشویه کردم و به سختی یکم تبت و آوردم پایین، ولی بازم تبت بالا میرفت، بابایی اومد و بردیمت بیمارستان کودکان
اونجا گفتن پاشویه کن و ببر پیش دکتر، خلاصه به خانم دکتر گفتم از صبح گلاب به روتون اسهال شدید و تب بالا داری، ایشون هم لطف کردن، استامینوفن و پودر کیدی لاکت دادن و تمام...
ولی پسرک نازم هنوز تو تب میسوختی و پایین هم نمیومد، دو روزی گذشت و همش بیحال بغل بابایی بودی، فدای چشمات غذا نمیخوردی وهنوز دست و پات یخ بود و بخاطر اسهال شدید پاهات سوخته بود که هنوزم جاش مونده، با اینکه روزی دوتابسته پوشک و استفاده میکردم...
دیگه واقعا درمونده بودیم تا اینکه مامان جون گفت که دخترداییم گفته شاید چیزی خورده و تو گلوش گیر کرده و منم کلا به این مسائل اعتقاد ندارم
ولی یاد تاپیکای نی نی سایت دراین مورد افتادم و گفتم بهتر از سوختن بچم تو تب، شبا تا صبح از ترس تشنج بیدار بودم...خلاصه رفتیم پیش یه خانومی وگلوت و ماساژ داد و اومدیم خونه تا صبح نشده تبت پایین اومد و من باورم نمیشد میگفتم دوباره تب میکنی، اما تب نکردی...
روز قبلش فتانه جون گفت هانارو بیارید خونه ما تا هم مریض نشه هم حوصلش سر نره،هانا جونم با فتانه جون رفته بودی گردش و رستوران و شبم قرار شد
بمونی، چون ما بخاطر آریا نمیخواستیم سیزده بدر و بیرون بریم...
اما صبح سیزده بدر آریا دیگه تب نداشت و تا ظهر مطمئن شدیم تب نمیکنه، زنگ زدیم به فاطمه جون و گفت ترافیکه و رفتن سمت برغان، بعدش
مامان جون ده باری زنگ زد و گفت بیایید پیش ما جاده چالوس و راه بازه و خیلی هوا خوبه، طفلک دلش پیش ما بود، 1 ساعت مونده بود جاده رو ببندن که بابایی گفت بریم جاده پیش مامان جون و بقیه، منم سریع آماده شدم و رفتیم وقتی رسیدیم همه خوشحال شدن چون هم آریا بهتر شده بودهم اینکه ما خونه نموندیم تنهایی، نهار و خوردیم و آریای نازم هنوز بیحال بود و تصمیم گرفتیم برگردیم و آریا رو ببریم دکتر تا سرمی چیزی وصل کنن تا شاید بهتر شد،که مامان جون هم با ما اومد و رفتیم درمانگاه بهبد و دکتر معاینه کرد و گفت گوشاش عفونت کرده و سرم وصل کردن به عشق کوچولوی من ، الهی فدای اون دست کوچولوت بشم مامانی ، بعد از سرم ، رفتیم دنبال هانا خانومی
که کلی بهش خوش گذشته بودو قصد برگشتن نداشت، می ما خونه یکی از اقوام باباجی آش درست کرده بود و آش و خوردیم و برگشتیم خونه...
آریای عزیزم هر وقت بابایی خونه نیست میری مثل بابایی یه بالشت و پتو برمیداری و میخوابی رو مبل جای بابایی...عکس پایین سمت راست هم منتظری بابایی بیادو برید برای واکسن 18 ماگی که خدارو شکر فقط یه کوچولو پات درد میکرد و زودی خوب شدی عشقم..
یه شب تو عید تصمیم گرفتیم بریم خوش بگذرونیم جون پارکهای سرپوشیده بسته بود به ناچار رفتیم پارک چمران ولی به هاناجونم خیلی خوش گذشت
بعدشم که طبق معمول رفتیم رستوران و بعدشم خونهههه
آریا جونم مهلت نخ دندون کشیدن نمیدی و تا نخ دندون میبینی ذوق میکنی و از زمانی کلا 4 تا دندون داری نخ دندون میکشی
تو این عکس اولش من خواستم از نخ دندون کشیدنت بادوربین عکس بگیرم تا دوربین و دیدی خواستی بگیریش که من بدو بدو فرار کردم و شما دنبال من ، بعدش من دنبال شما و هانا مثلا داشت ازت محافظت میکرد تا من هام هامت نکنم، در آخر آریا جونم خسته شدی و شروع کردی به گریه و منم دوربین و دادم بهت و خوشحال خوشحالی عزیزدلمممم...
این عکس جمعه پیش با مامان جون ایناااا رفتیم جاده چالوس و خوش گذرندیم امااااا تو راه برگشت ماشینمون خراب شد و بابایی سعی داشت درستش کنه و ما 3 تایی داشتیم عکس سلفی میگرفتیم راستی دخمل ناز نازی من موهات و با اتو یکوچولو صاف کرده بودن خیلی عسل شده بودی...
والبته از دوربین فراری بودی و نمیذاشتی عکس بگیرم ...دایی مصطفی اومد و بابایی به کمک ماشینش ماشین و روشن کرد و تا رسیدیم کرج دوباره ماشین خراب شد و دربست گرفتیم اومدیم خونه و اینبار دخملکم تب کرد اونم شدید و ساعت 12 شب فرداش که بابای از سر کار اومد و رفتیم دکتر و آزمایش و گفت تب نسبتا بالا و داری، اما خداروشکر تبت پایین اومد و کم کم حالت خوب شده عشق مامان...
هانا جونم عاشق این عکستم من اومدم پشت کنار شما نشستم و خوابت میومد سرت روپام بود و خوابت بردکه آریا زوری سرش و جا داد رو پای من و
اذیت شدی و رفتی اونور خوابیدی عسلم...
هفته پیش رفته بودیم خونه می ما آش بخوریم بعداز ظهم تصمیم گرفتیم با فاطمه جون و نیلا عسلی و فتانه جون بریم پارک سر خیابون
کل راه آریا تو کالسکه نیلاجون بودی و یوقتایی هم به هانا اجازه میدادی بشینه...
آریا جون و نیلاجون دوتایی سوار ماشین شده بودید خیلی بامزه بود...عشقید شماااا...
دبشب رفتیم مجتمع تجاری تفریحی آموت ، فکر میکردم برای آریا بازی داشته باشه اما نداشت فقط یدونه که اونم ترسید و سوارنشد...
اماااا من بجاش ماشین بازی و سگابازی کردم و حیف که شارژم زود تموم شد ، به قول بابایی فقط به من خوش گذشت چون خیلی بازیهای جذابی برای رده سنی هانا و آریا نداشت، خلاصه بعدش رفتیم فست فود پلنگ صورتی که هانا خیلی دوست داشت یه محیط بازی کوچولو داشت که بالاخره آریای مامان تونست بره توی استخر توپ و کلییییی ذوق کرده بود، البته وقتی هانا نبود همون جلو میموند و میترسید دورشه...
بعدش دوباره رفتیم پارک سرخیابون و بازی کردید و اومدیم خونه...
و در آخر روز همهههههه خانومای گل و مامانای مهربون مبارک، ژله تصویری درست کرده بودم امتحانی، تا برای روز مادرهم درست کنم اما مریض شدن هانا همه انرژیم و گرفت...