هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

دوست داشتنی های من♡♥♡

اینم یه عکس خوشگل از 3 تا فرشته ناااااز شب نیمه شعبان خونه مامان جون... علی آقا ماه خاله...پارمیدا ی گل عمه...هانای عشق مامان...   دیروز که از پارک رسیدیم خونه..از اونجایی که باید مدام حواسم به شما باشه سرسره ای به تازگی خریدیم توی پذیرایی گذاشتم تا یوقت مشکلی پیش نیاد... یهو دیدم آقا پسر گل مامان داره به سختی تلاش میکنه از سرسره بره بالا... وبعد از اون هانا جونم سریع رفت تا مثل آریا از سرسره بالا رفته باشه...عروسک نازمممم... ...
26 خرداد 1393

اریگامی...

عسل خانوم چند روز پیش از مهد کودک اومدی یه صورتک بامزه دستت بود،سریع نشونم دادی و گفتی مامان ببین خانوم مهندسم برام درست کرده... منظورت از خانوم مهندس مربی مهد کودکته خیلی هم دوسش داری نمیدونم چرا بهش میگی خانوم  مهندس   منم گفتم واااای مامانییییی چه موش خوشگلییییییی نگاه عاقل اندر سفیهی به من کردی و گفتی مامانی این موش نیست سگه خلاصه کلی از خودم نا امید شدممم و البته به روی خودم نیاوردم و گفتم همون دیگه چه سگ خوشگلیییی هانا جونم دستت درد نکنه خیلیی به روم نیاوردی مادر فقط هر از چند گاهی یاد آوری میکردی که مامان این سگه یکهو یاد کتابی افتادم که حدودای یک سال و نیمه بودی که فائزه جون برات خریده بود به اسم اریگا...
26 خرداد 1393

♥گردش عالیییییی مامان بر♥

سلام سلااام عزیزای دلممممم♥♡♥   فرشته های نازم امروز بابای مهربووون ماشین و با خودش نبرد،تا ما یکم خوش بگذرونیم... امروز به زندایی مریم زنگ زدم و ازش خواستم بریم دنبالشون و بریم یکم بگردیم... وقتی پارمیدا کوچولو پیشنهاد داد بریم پارک منم استقبال کرد و رفتیم... حسااااابی بهمون مخصوصا هانا جونم خوش گذشت... فسقل ناز مامانم بغل مامانی لالا بود،البته 1 ساعت آخر بیدارشد... اینم از عکسااا هانای نازنینم که به قول خودش عاششششق پارمیداست... هانای عزیزم و پارمیدای مهربون و ماه عمههههه.. عسل مامان لباس خوشمل تر تن شما بود اما به خاطر سرسره که پاهای نازت اذیت نشه کلا لباسات و عوض کردم ..   الهی ماما...
22 خرداد 1393

♡♥♡زندگی زیباستتتتتت♥♡♥

پسرک ماهمممم دو روز از چهاردست و پا راه رفتنت نگذشته بود که سعی بر این داشتی که روی پای خودت بایستی و  قدمهای کوچولوت و برداری.. عزیز دل مامان میز و و مبل و میگیری و کلی ذوق میکنی و بعد دستای کوچولوت و برمیداری وسعی میکنی تعادل خودتو حفظ کنی... عسل مامان اوایل که دستت و برمیداشتی  سریع میفتادی زمین اما الان چند ثانیه خودت و کنترل میکنی و مهارت بیشتری پیدا کردی و با عشق به ما نگاه میکنی... کوچولوی نازم تو این مدت سعی و تلاشت چندین باااار پیشونی نازت کبود شده...خیلیییی ماهی عسلم...آخه تا میفتی بغل میگیرم و  تو بغلم آروم میگیری و منم محکمتر بغلت  میکنم تا کبودی  صورتت و نبینم... وقتی صدای گریه ت دیگه تموم میش...
19 خرداد 1393

همه اش سکوت...

عاشقانه هایمان تمامی ندارد... هروز و هرروز و هر روز... عاشقانه ای دیگر... از غلت زدن هایتان تا تاتی تاتی راه رفتن هایتان... انگار زمان به عقب بازگشته و تکرار... تکرار و تکرارو تکرار ... تکرار زیبایی های کودکانه دخترکم... اینبار فرشته ای دیگر... دوباره و دوباره و دوباره ... عاشق میشوم... گاه درمانده از شیطنت هایتان... گاه مبهوت کارهایتان... گاه چنان درگیر بازی هایتان میشوم گویی خود کودکم... روزهایی هست که دلم یک تنهایی میخواهد... لحظه ای خلوت ... آرام،بی دغدغه،پر از سکوت ... در رویای خود غرق میشوم ... همه اش سکوت... با تلنگری که آهنگ صدای  دو فرشته است رویا تمام میشود... من مادرم ... دوباره یادم می...
14 خرداد 1393

شیطونکم دوباره میره مهد کودک...

عسل خانوم از اونجایی که سری پیش مدام بهونه گیری کردی و مهد نرفتی...نگران بودم نکنه دخملی دوباره بهونه بگیره و بابایی هم با دل کوچولوش راه بیاد و بازم مهدکودک نره هانا جونم... به همین دلیل روز اول و دوم3 تایی با کالسکه رفتیم مهد کودک،که خیلی هوا گرم بود و کلافه شدیم... جالب اینجاست که هانا عسلی دیگه مثل قبل بهونه نمیگیره و خیلی راحت میره مهد کودک...شاید میترسی دوباره نبریمت عروسکم... روز سوم بابایی ماشین و گذاشت خونه و با ماشین رفتیم خیلیی خوب بوداما... خواب آریا کوچولو خیلی بد شد...تو ماشین خوابش میبرد میرسیدیم مهد بیدار میشد...دوباره تو ماشین چرت میزد میرسیدیم خونه بیدار میش... خلاصه که کلافه و بدخواب میشد...که دیگه به بابایی گفتم...
6 خرداد 1393