هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

هانا به مهد کودک میرود...

دخترکم....الان سه سالی میشه که دوتایی از صبح تا شب باهمیم و کم پیش میاد کنارم نباشی.... خیلی خیلی دلم میخواست زودتر سه سالت بشه و بری مهد کودک  و از این تنهایی و چاردیواری خونه خلاص بشی... خیلی دلم میخواد یه دختر مستقل بار بیایی و یجورایی مثل خودم نباشی و از پس خودت و کارات بربیایی.. هروقت جایی میریم،تا نیم ساعت اول همش میگی من میترسم و خودت و قایم میکنی پشت من...البته وقتی یخت باز شد عوضش و در میاری عسلکم...به همین خاطر ترجیح میدم یکم اجتماعی تر بشی ...دیگران هم همین نظر و دارن...بالاخره روز موعود فرا رسید و شما آزمایشی که خواسته بودن دادی و رفتیم برای ثبت نام ،روز چهارشنبه 2 بهمن سال 92...شما هم به خیال خودت رفتیم قصر شادی...کلی...
9 بهمن 1392

نفسم تولدت مبارک...

امروز که تولد توست... برای تو ... برای چشمهای تو...هدیه ام ناقابل است ... خاطراتی از فرداهامان ...برای  بودنت...همراه ترانه های خیس و باران خورده چشمهایم ... ومن ... در هر تولد توباز زنده می شوم... نفسم  تولدت هزاران بار مبارک ...
17 آذر 1392

روزهای ما...

سلام فرشته های کوچولوی من... این روزا برام روزای قشنگی نیست میتونست خیلی قشنگتر باشه اما نیست... با وجود دو تا فرشته و یه همسر مهربون باید بیشتر از اینا شاد باشم اما ... اما دلم میخواد همیشه ازشادیامون اینجا بنویسم پس... هانای گلم از اینکه مدام به خاطر خوابوندن آریا سرت غر میزنم و مدام میگم هیسسسسسس،نکن ،ساکت و.... خیلی دلگیر میشم از خودم... آخه مگه فرشته کوچولوی مهربون مامان چند سالشه که انقدر درک کنه...خوب نفس مامانی دلش میخواد شیطونی کنه اما... امان دست ما بزرگترا...  فرشته کوچولوی مامان...دخترک نازنینم خیلی وقتا دلت میخواد تو نگهداری آریا کوچولو کمکم کنی.... خیلی وقتا دوتایی دعوامون میشه و دوباره آشتی اما... اینبار بزر...
10 آذر 1392

پسرک آریایی من...

سلاااااام بالاخره فرصت کردم بیام و برات ،البته از این به بعد باید بگم براتون بنویسم ... یه فرشته کوچولوی دیگه قدم های کوچولوش و گذاشت توعاشقانه ما...                                                                                                                22 شهریور صبح که از خواب بیدار شدم ،مثل هر روز احساس کمردرد داشتم و...
26 مهر 1392

دخترکــــــــــــــــم روزت مبـــــــــــارک...

فرشته کوچولوی مامان سلام... بازم اومدم بدون عکس ولی حتمااااااااا سعی میکنم تو این چند روزه چندتا عکس از روی ماهت بذارم عزیزمممممممممممم... دختر نازم خیلی خیلی خیلی خوشحالم که دختر ماهی چون تورودارم... اگه بدونی چقدر شیرینی،عسل مامان... چند روز پیش تولد من بود ودو شب قبلش وقت خواب بهت گفتم مامانی فردا شب تولد مامانیه... خلاصه صبح شد و خاله مریم زنگ زد و اصرار کرد بریم خونشون چون خاله جونم اونجا بود ،شما که خاله رو تنها گیر آورده بودی بهش گفته بودی خاله میدونی فردا تولد مامانمه؟؟؟؟؟؟؟ خاله هم گفت آره عزیزم میدونم.بعد شما پرسیده بودی براش چی بخرم؟؟ و بعد از چند دقیقه مکث گفته بودی براش باب اسفنجی میخرم. خاله هم فکر کرده من بهت یاد...
17 شهريور 1392

عسل خانووووووم...

سلام مامانی... عزیز دلم دوست دارم هر روز بیام و برات بنویسم اما این روزا خیلی بیحوصله شدم...   نفسم چند وقتیه میخوام برات بنویسم اما همش میگم زوده... به امید خدا تا حدودا یک ماه دیگه یه فرشته کوچولوی ناز دیگه مثل خودت وارد جمع سه نفرمون میشه ... همش منتظرم عکس العمل شما عسل مامان و ببینم خدا کنه با هم کنار بیایید وگرنه  خووووب حالا بریم سر اصل مطلب... کوچولوی مامان هنوزم که هنوزه هر وقت بیکار میشی حتی اگر من کنارتم نباشم داد میزنی میگی مامان من خیلی دوست دااااااارم  منم میگم منم عاشقتم وشما میگی منم عاشگتم یا یه وقتایی میگم تو عزیز دلمی شما هم میگی منم عزیز دلتم  خلاصههههه همینطور همدیگرو تحویل میگیریم طفلک ...
22 مرداد 1392

مهربوووووووون مامان...

سلام عزیز دلمممممممممممم دوسال و هفت ماهگیت مبااااااااارکــــــــــــــــــــ بالاخره بعد از چند روز سروکله زدن با این نی نی وبلاگ تونستم وارد بشم و برات بنویسم... دختر گلم هر روز که میگذره و بزرگتر میشی و شیرین تر خوب حالا از این شیرین کاریات بگممممممممممم از صبح تا شب روزی بیشتر از هزاربار میگی مامانی من خیلی دوست دارمممممم،منم میگم مامانی منم عاشقتم بعد شما میگی نه بگو منم دوست دارم بعدش من میگم منم دوست دارم بعد دوباره میگی مامانی منم عاشقتم خلاصههههههههههه دیگه رسمااااا بلهههههههه دخمل نازممممم عاشق اون لحظه ای ام که وقتی مثلا بهت آب میدم اشتباهی به جای اینکه تشکر کنی میگی خوایش میکنم(خواهش میکنم). و وقتی بابایی غذاش و میخو...
18 تير 1392