هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

♡♥♡گوشواره های دخملیییی♡♥♡

کوچولوهای نازنینمممم سلااام... هی میخوام آپ کنم نمیشهههه که نمیشههههه...آخه دوتا فسقلی شیطون دارم من... اول اینکه یادم رفته بگم هانا جونم مبالکههههه بالاخره مامانی همت کرد و گوشای خوشگل شما رو برای آویختن گوشواره خوشمل به دست پزشک سپرد و بلههه دیگهالان دیگه میتونی گوشواره بندازی که خیلیییی دوستشون داریییی...قصه این گوشواره ها اینه که من دوباره مریض شدم و از اونجایی که از سری قبل که مریض شده بودم و حالم خیلی بد بود درس عبرت گرفتم که زود برم پیش مامان جون که شما و خودم اذیت نشیم که یکم حالم بهتر شد و مامان جون و خاله مریم اصرار کردن که بریم خرید...مامان جون رفت داروخانه که منم درمانگاه و دیدم و گفتم موقعیت خوبیه که گوشای شمارو سوراخ کنم......
6 خرداد 1393

همسریییییی روزت مبارک...

از اونجایی که من امسال خیلیییی مامان بودممم ... بابایی هم امسال خیلییی باباست دیگههه...بابای دوتا فرشته کوچولوی ناز... خدا بخیر بگذرونه سالهای بعد و... نه اینکه بد باشه هاااا...اصلاااااا...خیلیییی هم عالیههه... فقط یه مشکلی که هست آریای کوچولو الان نقش جاروبرقی و ایفا میکنن و هر چند دقیقه یکبار باید داخل دهنش چک بشه... هانا خانوم هم که هزار ماشالله یه عسل خانوم شیطوووون ناز... باباییی هم که میدونه ما عاشقشیممم...سخت درگیر کاره تا لحظه های ما قشنگتر رقم بخورن... اما... کاش میشد بابایی همیشه خونه باشه...4تایی...خیلی خوش میگذشت... خلاصه که بابایی ...همسریییی ...عزیزدلممم روزت مبارککک   ...
23 ارديبهشت 1393

دخمل ناز مامان... پسمل عسل مامان...

دخمل نازم ... پسمل عسلم... سلام به روی ماهتوووون... آریای مامانی، پسر گلممم مامان فدای شما بشه عزیز دلممم تو این چند هفته سینه خیز و با ذوق زیاد خودتو به وسایل میرسونی... گاهی اوقات توسط دخملی ناکام میمونی چون تا میرسی بهش هانا خانومی سریع برش میداره...   الهی فدای خنده هات بشم عزیزمممم، مثل ماه میمونی چند هفه ای میشه که انگار لثه هات زیادی اذیتت میکنن و میخارن ، چون بیشتر از قبل همه وسایل و من جمله پتوت و میزنی به دهنت تا لثه هات کمتر اذیتت کنن...توی این دو سه هفته خیلیییی اذیت میشی مدام بهونه میگیری،غر میزنی ... یهو میزنی زیر گریه... پهنای صورتت پر از اشک میشه نفس مامان...به هق هق میفتی... مامان دلش کباب میشه...کاش زود...
4 ارديبهشت 1393

بهار... بی تو...

بهار... فصل رها شدنت... فصل پرکشیدن تو... فصلی که رفتی... به آسمان... 13 بدر... یادم هست ...       نم نم باران...           دعا میکردم باران نبارد...        نمیبارید... نم نمک  بود... کاش باران میبارید... تن کوچک تو با بارش باران آرام میگرفت... و شعله های آتش رهایت میکردند...       شاید اگر دعا نمیکردم... شاید... امین کوچولوی نازنینم روحت شا د... هممون میدونیم که نیستی نمیخوایم باو ر کنیم...            به یادت هستم... یادم کن...                 &n...
27 فروردين 1393

ستاره های آسمونیم و بهار...

سلام عزیزای دلمممم... امسال هم مثل سال قبل دلم یک هفت سین خاص و تک میخواست که پیدا نکردم... البته خیلی هم نمیشد تو این شلوغیهای عید برای خرید با شما فسقلیا بریم بیرون... میخواستم یه عکس خوشگل 4 نفره با هفت سین بگیریم اما نشد... تا لحظه سال تحویل در حال خرید بودیم و تا رسیدیم خونه سال تحویل شد... کلی وقت روبوسی و تبریک و عیدی گرفتن از بابایی خندیدیم... بعدشم که راهی خونه می ما ... همه عید و مشغول دید و بازدید بودیم ... به خاطر کار بابایی نتونستیم بریم مسافرت...ولی تا تونست برامون جبران کرد و سعی کرد بهمون خوش بگذره... آریای نازنینم امسال اولین بهار برای شما بود ...زندگی چهار نفره...واقعا لذت بخشه هااااااااا... یه عکس خوشمل...
27 فروردين 1393

هانا نفس و آریای ماه...

کوچولوهای مامان چند تا عکس از کوچولویی های هانا جونم و آریا گذاشتم جالبه... هانا جونم تو این عکس اولین فرنی آریاست که دو روز مونده به 6 ماهگیش و اصرار داری تا خودت به برادر کوچولوت  فرنی بدی تا نوش جان کنه... دخترکم این روزا مدام توهم فانتزی میزنی و میری زیر میز نهار خوری و زنگ میزنی به فتانه و کلیییییییی باهم خاله بازی میکنید... زیر میز خونه شماست عزیزکم... آریا جونم شما هم مدام تو این هفته جیغ میزنی و حرف م و طوری میگی که هانا میگه مامانی آریا گفت ماما...عسلم...ب ب رو هم میگی عزیزممممم... مدام غلت میزنی و خوتو میکشی سمت وسایل ...بزرگ شدی مرد کوچولوی من... تازه سر یکسری وسایل با هانا دعواتون میشه... آریا جونم خیلیییی شیطو...
27 فروردين 1393

چهارشنبه سوری...

کوچولوهای عزیزمممم شبی که گذشت چهارشنبه سوری بود... دیگه مثل قدیما نیست، چقدر خوش میگذشت ... از یک هفته قبل با دوستامون هزار تا نقشه میچیدیم و کلی ذوق داشتیم و جاساز وسایل آتیش بازی داداشم و پیدا میکردیم و باهاش شریک میشدیم...           روز موعود که میشد دل تو دلمون نبود همه همسایه ها دور هم ، یه آتیش بزرگ ، سیب زمینی تو آتیش میذاشتیم ، آجیل و از روی آتیش پریدن و کلی بازی های  دیگه...  تا دیروقت کنار آتیش مینشستیم و یه وقتایی آهنگارو با هم زمزمه میکردیم...دنیایی داشتیم برای خودمون...یادش بخیرررر اما حالا ... خیلی چیزا فرق کرده... مثل قبل نیست ...البته خیلییی چیزا مثل قبل نیست... ب...
28 اسفند 1392

♡♥هانا جونم دیگه وقتشه تنهایی لالا کنهههههه♥♡

سلام فرشته های نازنینم... اول از همه این که یه کار بدی کردم رژیمم و دیروز شکستم،تقصیر من نبود بابایی من و اغفال کرد تازه بعدش خودش بهم عذاب وجدان میده   از دکتر هم پرسیدم گفتم که شیرم خیلییییییی کمه و از وقتی آریا جونم به عنوان  کمکی شیرخشک میخورهتنبل شده و دیگه رسما شیر خشک داره میخوره، و آقای دکتر هم گفتن که پس فقط شیر خشک بدید بهش و البته فرنی رو هم باید اضافه کنم. با این حال من فقط روز اول چیزهایی که نباید بخورم رو خوردم و بعدش پشیمون شدم آخه غیر از ماکارانی که خیلی خوشمزه بود بقیش خیلی بهم مزه نداد...فکر کنم  به خاطر عذاب وجدانی بود که داشتممممم... روز دوم تصمیم گرفتم رژیمم و دوباره حفظ کنم تا چند روز دیگه...
19 اسفند 1392