هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

هانا جونم دیگه مهد نمیره...اولین ولنتاین...اولین مسافرت... برای آریای کوچولوی مامان...

آریا جونم این اولین ولنتاینی بود که کنارمون بودی عزیزم... عشق کوچولوی ماکه با اومدنت زندگی سه نفرمون و شیرینتر از قبل کردی   فقط اینکه هانا جونم دیگه مهد کودک نمیره... چند روزی که مهد کودک به خاطر برف تعطیل بود و نرفتی...   بعدش حتی شبا هم زود خوابیدیم، صبحا هم کلی شاد بیدار شدیم، اما تا لحظه رفتن خوب بودیم که بابایی اومد دنبالت هر کاری کرد نرفتی...مامانی فکر کنم ترجیح میدی با من و آریا باشی تا بری مهد کودک...هرچی گفتم دوستت زهرا منتظرته گفتی نهههه ...کاش مهدش انقدر جذاب بود برات تا بری..بامسوول مهد که صحبت کردم گفت جلوی شما گریه میکنه وگرنه نسبت به هم سن و سالای خودش خیلی با بچه ها خوب ارتباط برقرار کرده، اصرار داشت حت...
13 اسفند 1392

برف بازیییییییییی هورااااااااااااا...

سلام نی نیای نازم... هانای فسقلی مامان روز سه شنبه 15 بهمن 92 بعد از دو روز که به خاطر سرماخوردگی مهد نرفتی ... از خواب بیدار شدی و با یه بوس خوشگل مامانی و بیدار کردی و گفتی میخوام برم مهد کودک..       منم خیلی خوشحال شدم ولی وقتی دیدم یه برف خوشگل همه جا رو سفید پوش کرده اطمینان داشتم که مهد باز نیست و زنگ زدم کسی جواب نداد اما... اما از اونجایی که ذوق شمارو دیدم زنگ زدم به بابایی و اومد بردت مهد کودک و یه عکس هم ازشما گرفت... خلاصه شما رفتید و مهد بسته بود و برگشتیدددددد.... اونروز نشد بریم برف بازی... اما فردا بابایی اومد برای ناهار و من سریع لباس پوشیدم و هرچی گیرم اومد تن شما کردم و رفتیم برف بازی ... آخه...
27 بهمن 1392

فقط عسک....

  گفتم یه چند تا عکس بذارم تا این مدتی که ننوشتم جبران شه بابایی، نیلاجون، آریا جون... فقط ژست نیلا کوچولورو داشته باشید داره به باباش نگاه میکنه... نصفه شب من دنبال هانا بودم برای اینکه بدون اینکه ژست بگیره و حرکت کنه بایسته تا عکس بگیرم از لباسی که براش درست کردم ...   آخرشم همه عکساش تار افتتاد از بس شیطنت میکرد و می رقصید...   آریای مامانی .که هی میگید مو نداره پسرم هانای عسلم وقتی میره مهد کودک... موهای صافم بهش میادااااااا دختر گلم آریا وست آتلیه ای هاپو که آخرشم نشد بریم آتلیه.یاشما مریض شدی یا هانا کوچولو...         اینم از آریای کوچولو که...
9 بهمن 1392

هانا و تکنولوژی جدید خونه...آریا و آلرژی...مامان و بی نت بودن...

   سلام فسقلیای مامان... ازاونجایی که بابایی برای دسترسی آسونتره من با دو تا فسقلی به نت تبلت خریده ،که البته دیدن تبلت روز اول همان و ندیدن تبلت همان که ماجرا داره...خلاصه که کامپیوتر عزیزم با اومدن تبلت درجا به کما رفت (مانیتورش مرخص شد)یه همچین تکنولوژی حساسی داریم ما...منم منتظرشدم تا بابایی لطف کنه و مانیتورجدید پیوند بزنه اما همچنان بابایی به روی خودش نمیاره آخه چند تا عکس داشتم میخواستم بذارم تو وبلاگ و بعداآپ کنم           از بس طولانی شده نمیدونم از کجا بگم.... هانا خانوم ناز امسال هم مثل دو سالی که گذشت تولدت  مصادف شد بامحرم و صفرو نشد که یه جشن خوشگل برای فرشته ک...
9 بهمن 1392

هانا به مهد کودک میرود...

دخترکم....الان سه سالی میشه که دوتایی از صبح تا شب باهمیم و کم پیش میاد کنارم نباشی.... خیلی خیلی دلم میخواست زودتر سه سالت بشه و بری مهد کودک  و از این تنهایی و چاردیواری خونه خلاص بشی... خیلی دلم میخواد یه دختر مستقل بار بیایی و یجورایی مثل خودم نباشی و از پس خودت و کارات بربیایی.. هروقت جایی میریم،تا نیم ساعت اول همش میگی من میترسم و خودت و قایم میکنی پشت من...البته وقتی یخت باز شد عوضش و در میاری عسلکم...به همین خاطر ترجیح میدم یکم اجتماعی تر بشی ...دیگران هم همین نظر و دارن...بالاخره روز موعود فرا رسید و شما آزمایشی که خواسته بودن دادی و رفتیم برای ثبت نام ،روز چهارشنبه 2 بهمن سال 92...شما هم به خیال خودت رفتیم قصر شادی...کلی...
9 بهمن 1392

نفسم تولدت مبارک...

امروز که تولد توست... برای تو ... برای چشمهای تو...هدیه ام ناقابل است ... خاطراتی از فرداهامان ...برای  بودنت...همراه ترانه های خیس و باران خورده چشمهایم ... ومن ... در هر تولد توباز زنده می شوم... نفسم  تولدت هزاران بار مبارک ...
17 آذر 1392

روزهای ما...

سلام فرشته های کوچولوی من... این روزا برام روزای قشنگی نیست میتونست خیلی قشنگتر باشه اما نیست... با وجود دو تا فرشته و یه همسر مهربون باید بیشتر از اینا شاد باشم اما ... اما دلم میخواد همیشه ازشادیامون اینجا بنویسم پس... هانای گلم از اینکه مدام به خاطر خوابوندن آریا سرت غر میزنم و مدام میگم هیسسسسسس،نکن ،ساکت و.... خیلی دلگیر میشم از خودم... آخه مگه فرشته کوچولوی مهربون مامان چند سالشه که انقدر درک کنه...خوب نفس مامانی دلش میخواد شیطونی کنه اما... امان دست ما بزرگترا...  فرشته کوچولوی مامان...دخترک نازنینم خیلی وقتا دلت میخواد تو نگهداری آریا کوچولو کمکم کنی.... خیلی وقتا دوتایی دعوامون میشه و دوباره آشتی اما... اینبار بزر...
10 آذر 1392

پسرک آریایی من...

سلاااااام بالاخره فرصت کردم بیام و برات ،البته از این به بعد باید بگم براتون بنویسم ... یه فرشته کوچولوی دیگه قدم های کوچولوش و گذاشت توعاشقانه ما...                                                                                                                22 شهریور صبح که از خواب بیدار شدم ،مثل هر روز احساس کمردرد داشتم و...
26 مهر 1392

دخترکــــــــــــــــم روزت مبـــــــــــارک...

فرشته کوچولوی مامان سلام... بازم اومدم بدون عکس ولی حتمااااااااا سعی میکنم تو این چند روزه چندتا عکس از روی ماهت بذارم عزیزمممممممممممم... دختر نازم خیلی خیلی خیلی خوشحالم که دختر ماهی چون تورودارم... اگه بدونی چقدر شیرینی،عسل مامان... چند روز پیش تولد من بود ودو شب قبلش وقت خواب بهت گفتم مامانی فردا شب تولد مامانیه... خلاصه صبح شد و خاله مریم زنگ زد و اصرار کرد بریم خونشون چون خاله جونم اونجا بود ،شما که خاله رو تنها گیر آورده بودی بهش گفته بودی خاله میدونی فردا تولد مامانمه؟؟؟؟؟؟؟ خاله هم گفت آره عزیزم میدونم.بعد شما پرسیده بودی براش چی بخرم؟؟ و بعد از چند دقیقه مکث گفته بودی براش باب اسفنجی میخرم. خاله هم فکر کرده من بهت یاد...
17 شهريور 1392