هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

عسل خانووووووم...

سلام مامانی... عزیز دلم دوست دارم هر روز بیام و برات بنویسم اما این روزا خیلی بیحوصله شدم...   نفسم چند وقتیه میخوام برات بنویسم اما همش میگم زوده... به امید خدا تا حدودا یک ماه دیگه یه فرشته کوچولوی ناز دیگه مثل خودت وارد جمع سه نفرمون میشه ... همش منتظرم عکس العمل شما عسل مامان و ببینم خدا کنه با هم کنار بیایید وگرنه  خووووب حالا بریم سر اصل مطلب... کوچولوی مامان هنوزم که هنوزه هر وقت بیکار میشی حتی اگر من کنارتم نباشم داد میزنی میگی مامان من خیلی دوست دااااااارم  منم میگم منم عاشقتم وشما میگی منم عاشگتم یا یه وقتایی میگم تو عزیز دلمی شما هم میگی منم عزیز دلتم  خلاصههههه همینطور همدیگرو تحویل میگیریم طفلک ...
22 مرداد 1392

مهربوووووووون مامان...

سلام عزیز دلمممممممممممم دوسال و هفت ماهگیت مبااااااااارکــــــــــــــــــــ بالاخره بعد از چند روز سروکله زدن با این نی نی وبلاگ تونستم وارد بشم و برات بنویسم... دختر گلم هر روز که میگذره و بزرگتر میشی و شیرین تر خوب حالا از این شیرین کاریات بگممممممممممم از صبح تا شب روزی بیشتر از هزاربار میگی مامانی من خیلی دوست دارمممممم،منم میگم مامانی منم عاشقتم بعد شما میگی نه بگو منم دوست دارم بعدش من میگم منم دوست دارم بعد دوباره میگی مامانی منم عاشقتم خلاصههههههههههه دیگه رسمااااا بلهههههههه دخمل نازممممم عاشق اون لحظه ای ام که وقتی مثلا بهت آب میدم اشتباهی به جای اینکه تشکر کنی میگی خوایش میکنم(خواهش میکنم). و وقتی بابایی غذاش و میخو...
18 تير 1392

عزیزترینممممممممم

سلام فرشته کوچولوی نازمممم... نفسم یه مدت زیادی بنا به دلایلی از جمله تنبلی و خرابی نت نتونستم وبلاگتو آپ کنم شرمنده خیلی دوست دارم تمام کارای شیرینی که انجام میدی و تک تک بنویسم اما...   هانای نازم یه مدت کوچولویی یه ذره بی اعصاب شده بودی اونم فکر کنم به خاطر این بود که سرماخورده بودی و ضعیف شده بودی گلممممم هاناجونم خیلی بزرگ شدی،خیلی هم شیطون و عسل... مدام میخوای بریم پارک بابایی جدیدا خیلی شما رو میبره پارک به قول خودت چرخ و ملک (چرخ و فلک) سوار میشی،عاشق چرخ و فلکی کوچولوی من.وقتی میریم پارک بعد از کلی بازی نمیشه شما رو از وسایل بازی جدا کرد حتی به بهانه بستنی که خیلی دوست داری... هرکس زنگ میزنه خونمون میگی که به...
18 خرداد 1392

هانا و دریاااااااا ...

فرشته آسمونیمممممممممم ،عزیزدلممممم  عیدت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گل من ،نفسم  چند روزی و رفتیم شمال ،شما که سری قبل کوچولو بودی تقریبا میشه گفت برای اولین بار دریارو میدی و متوجه میشدی که قضیه چیه... امااااااااا به ساحل که میگفتی حیاط فرشته کوچولوی من  ما قرار نبود داخل آب بریم اما به اصرار شمامامانی مجبور شد بیاد یکم تو آب و لباسم خیس شد... خلاصهههههه چون هم آب سرد بود و هم یکوچولو باد بود شما داشتی میلرزیدی  لباساتم که خیس شده بود و منم لباس نیاورده بودم همراهم وقتی حرف میزدی دندونات همش به هم میخورد.عزیزمممممم داشتی مثل بید میلرزیدی از اون طرفم اصرار داشتی بازم بری تو آب خ...
11 فروردين 1392

خانوم کوچولوی ما که ثمره عشــــــق بزرگمونی ولنتاین مبـــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــــ

  من بی تو یک بوسه ی فراموش شده ام  یک شعر پر از غلط  یک پرنده ی بی آسمان  یک نسیم سرگردان  یک رویای نا تمام     ولنتاین مبـــــــــــــــــــــــــــارک       زندگی من امشب بابایی با یه دسته گل رز قرمز خوشگل اومد خونه... این دسته گل خیلییییییییی برای من ارزش داره... با اینکه بابایی خیلی سرش شلوغه اما به یاد ما بود ... در عوضش منم یه لازانیای خوشمزه درست کردم امیدوارم همه روزهای زندگیمون ولنتاین باشه و پرعــــــــــــــشق... البته اینم بگم یکم سر اینکه دسته گل مال کدوممونه با هم بحث کردیم آخه شما اصر...
26 بهمن 1391

دل نوشته مامانی برای هانا نفس...

دخترم ... زندگی من، نفسم ...       از لحظه ای که وارد زندگیم شدی ،از لحظه ای که شیرینی وجودت حس شد تا به امروز هر روز و هر روزعاشق تر از روز پیش میشوم... زندگی ما پر از عشق بود وگرم و تو با آمدنت عشق و گرمای آنرا چندین برابر کردی ... عزیزم ما با صدای نفس های تو جان تازه ای میگیرم ... وتو آرام و زیبا میخندی و ما با خنده های کودکانه تو ، روزی هزار بار زندگی را شکر گذاریم... از لحظه ای که قدم های کوچکت را برداشتی منتظرم ،منتظرم روزی را ببینم که قدم های بزرگ زندگیت را خواهی برداشت... عزیزم آمدن تو فراموش نشدنی ترین و زیبا ترین لحظه زندگیم بود و هست... لحظه ای که هزاران بار به آن لحظه فکر کرده ام و هر ثانیه اش...
13 بهمن 1391

فرشته کوچولوی مهربونمممممممممم

سلام فرشته کوچولوی من  یه چند روزی میشه که مامانی میلی به خوردن غذا نداره ...   دیشب برای شما و بابایی که جلوی تلوزیون بودید مجبور شدم روی زمین سفره پهن کنم. چون خودم میلی به غذا نداشتم اومدم پای سیستم . نفسم شما مثل فرشته ی مهربون اومدی دنبالم که بیا شام مامانی البته با لحن ناااااز خودت که با ولع زیادمیگی: بیاااااااااااااا شااااااااااااااام تا بقیه ذوق زده بشن الهی من فدات بشم خلاصه شما که دست بردار نبودی اومدم کنار شما دراز کشیدم تا غذاتو بخوری. عزیزدلممممممم یدونه سیب زمینی سرخ شده از کنار غذات برداشتی آوردی به من گفتی بشرمایید(بفرمایید) منم گفتم نه مامانی من نمیتونم بخورم میل ندارم و تو مثل مامانایی که به بچههاشون...
13 بهمن 1391

روزهای سخت هانا و مامان ...

نفسم ،زندگی مامانی... چند وقت پیش خیلی سعی کردم از پوشک بگیرمت اولش خوب بود چون به خاطر ذوقی که برای آب بازی داشتی هر چند دقیقه یک بار میگفتی دشویی دارم(دستشویی دارم)..اما بعد از یه مدت برات کسل کننده شدو کم کم من و مجبور کردی دوباره پوشکت کنم.   وقتی دوسالت کامل شد خواستم از شیر بگیرمت که هر بار کلی اشک میریختی که باعث میشد اشک مامانی هم دربیاد.  و هزار بار بوسم میکردی و من دیگه طاقت نمیاوردم. تا اینکه به اصرار دوستان من مصمم شدم که شمارو هم از پوشک و هم از شیر بگیرم. زندگی من امروز چهارمین روزیه که دلم برای اینکه چند لحظه تو آغوشم بمونی تنگ شده. فکر کنم این پروسه بیشتر من و اذیت میکنه.خودم باورم نمیشه که دیگه شیر نمیخوری...
20 دی 1391

هانا شُونَنی

گل من چند وقتی میشه که شما اسم و فامیلت رو با هم یاد گرفتی وقتی ازت میپرسم اسمت چیه میگی:هانا شُونَنی(هانا روشنی). تازه جدیدا اسم بابارو هم میگی بابا شوننی...   نفسی تا یه اشتباه کوچولو ازت سر میزنه که اصلا از قصد هم نبوده مثلا دستت میخوره به چشم من سریع میگی بیبَشید(ببخشید)و اگر من جواب ندم دوباره میگی سمان بیبَشید تا وقتی تکرار میکنی که مطمئن بشی من حالم خوبه.( از بس که ماهی عسلممممممممم) چند روزیه که حلقه لاغری و برمیداری و میخوای که دو تایی بشینیم وسط و شما هر طرفی که میخوای مامان و ببری و اگر جایی گیر کنیم اصلا اعصاب نداری ...
20 دی 1391