هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

♥گردش عالیییییی مامان بر♥

سلام سلااام عزیزای دلممممم♥♡♥   فرشته های نازم امروز بابای مهربووون ماشین و با خودش نبرد،تا ما یکم خوش بگذرونیم... امروز به زندایی مریم زنگ زدم و ازش خواستم بریم دنبالشون و بریم یکم بگردیم... وقتی پارمیدا کوچولو پیشنهاد داد بریم پارک منم استقبال کرد و رفتیم... حسااااابی بهمون مخصوصا هانا جونم خوش گذشت... فسقل ناز مامانم بغل مامانی لالا بود،البته 1 ساعت آخر بیدارشد... اینم از عکسااا هانای نازنینم که به قول خودش عاششششق پارمیداست... هانای عزیزم و پارمیدای مهربون و ماه عمههههه.. عسل مامان لباس خوشمل تر تن شما بود اما به خاطر سرسره که پاهای نازت اذیت نشه کلا لباسات و عوض کردم ..   الهی ماما...
22 خرداد 1393

♡♥♡زندگی زیباستتتتتت♥♡♥

پسرک ماهمممم دو روز از چهاردست و پا راه رفتنت نگذشته بود که سعی بر این داشتی که روی پای خودت بایستی و  قدمهای کوچولوت و برداری.. عزیز دل مامان میز و و مبل و میگیری و کلی ذوق میکنی و بعد دستای کوچولوت و برمیداری وسعی میکنی تعادل خودتو حفظ کنی... عسل مامان اوایل که دستت و برمیداشتی  سریع میفتادی زمین اما الان چند ثانیه خودت و کنترل میکنی و مهارت بیشتری پیدا کردی و با عشق به ما نگاه میکنی... کوچولوی نازم تو این مدت سعی و تلاشت چندین باااار پیشونی نازت کبود شده...خیلیییی ماهی عسلم...آخه تا میفتی بغل میگیرم و  تو بغلم آروم میگیری و منم محکمتر بغلت  میکنم تا کبودی  صورتت و نبینم... وقتی صدای گریه ت دیگه تموم میش...
19 خرداد 1393

همه اش سکوت...

عاشقانه هایمان تمامی ندارد... هروز و هرروز و هر روز... عاشقانه ای دیگر... از غلت زدن هایتان تا تاتی تاتی راه رفتن هایتان... انگار زمان به عقب بازگشته و تکرار... تکرار و تکرارو تکرار ... تکرار زیبایی های کودکانه دخترکم... اینبار فرشته ای دیگر... دوباره و دوباره و دوباره ... عاشق میشوم... گاه درمانده از شیطنت هایتان... گاه مبهوت کارهایتان... گاه چنان درگیر بازی هایتان میشوم گویی خود کودکم... روزهایی هست که دلم یک تنهایی میخواهد... لحظه ای خلوت ... آرام،بی دغدغه،پر از سکوت ... در رویای خود غرق میشوم ... همه اش سکوت... با تلنگری که آهنگ صدای  دو فرشته است رویا تمام میشود... من مادرم ... دوباره یادم می...
14 خرداد 1393

شیطونکم دوباره میره مهد کودک...

عسل خانوم از اونجایی که سری پیش مدام بهونه گیری کردی و مهد نرفتی...نگران بودم نکنه دخملی دوباره بهونه بگیره و بابایی هم با دل کوچولوش راه بیاد و بازم مهدکودک نره هانا جونم... به همین دلیل روز اول و دوم3 تایی با کالسکه رفتیم مهد کودک،که خیلی هوا گرم بود و کلافه شدیم... جالب اینجاست که هانا عسلی دیگه مثل قبل بهونه نمیگیره و خیلی راحت میره مهد کودک...شاید میترسی دوباره نبریمت عروسکم... روز سوم بابایی ماشین و گذاشت خونه و با ماشین رفتیم خیلیی خوب بوداما... خواب آریا کوچولو خیلی بد شد...تو ماشین خوابش میبرد میرسیدیم مهد بیدار میشد...دوباره تو ماشین چرت میزد میرسیدیم خونه بیدار میش... خلاصه که کلافه و بدخواب میشد...که دیگه به بابایی گفتم...
6 خرداد 1393

♡♥♡آریای مامان چهاردست و پا میرههههه هوراااا♡♥♡

آریای قرتی مامان...الان دیگه مراسمات هر روزه بزم و پایکوبی 3 نفریمون حسابی تکمیل شده... اوایل هفت ماهگی شمارو به یک مراسم خانومانه بردم ... و از همون روز دست زدن و یاد گرفتی و وقتی میگم دس دسی دست میزنی... عزیز دلم مثل ماه میمونیبا ذوق و شوق دست میزنی و منتظر عکس العمل هانا میمونی...  دیروز هم می ما و باباجی و فتانه جون و فائزه جون از مشهد اومدن و برامون کلی سوغاتی خوشمل آوردن و ما را بسی مسرورو شاد نمودند که البته راضی به زحمت نبودیم ولی ما را دوست دارند دیگر  خلاصه از همینجا تشکرات فراوان را اعلام میداریم امیدواریم مدام به مسافرت رفته و ما را خوشحال نمایند  خلاصهههه پسمل ما لباس متبرک شده حرم امام رضا (ع) و تنش ک...
6 خرداد 1393

♡♥♡گوشواره های دخملیییی♡♥♡

کوچولوهای نازنینمممم سلااام... هی میخوام آپ کنم نمیشهههه که نمیشههههه...آخه دوتا فسقلی شیطون دارم من... اول اینکه یادم رفته بگم هانا جونم مبالکههههه بالاخره مامانی همت کرد و گوشای خوشگل شما رو برای آویختن گوشواره خوشمل به دست پزشک سپرد و بلههه دیگهالان دیگه میتونی گوشواره بندازی که خیلیییی دوستشون داریییی...قصه این گوشواره ها اینه که من دوباره مریض شدم و از اونجایی که از سری قبل که مریض شده بودم و حالم خیلی بد بود درس عبرت گرفتم که زود برم پیش مامان جون که شما و خودم اذیت نشیم که یکم حالم بهتر شد و مامان جون و خاله مریم اصرار کردن که بریم خرید...مامان جون رفت داروخانه که منم درمانگاه و دیدم و گفتم موقعیت خوبیه که گوشای شمارو سوراخ کنم......
6 خرداد 1393

همسریییییی روزت مبارک...

از اونجایی که من امسال خیلیییی مامان بودممم ... بابایی هم امسال خیلییی باباست دیگههه...بابای دوتا فرشته کوچولوی ناز... خدا بخیر بگذرونه سالهای بعد و... نه اینکه بد باشه هاااا...اصلاااااا...خیلیییی هم عالیههه... فقط یه مشکلی که هست آریای کوچولو الان نقش جاروبرقی و ایفا میکنن و هر چند دقیقه یکبار باید داخل دهنش چک بشه... هانا خانوم هم که هزار ماشالله یه عسل خانوم شیطوووون ناز... باباییی هم که میدونه ما عاشقشیممم...سخت درگیر کاره تا لحظه های ما قشنگتر رقم بخورن... اما... کاش میشد بابایی همیشه خونه باشه...4تایی...خیلی خوش میگذشت... خلاصه که بابایی ...همسریییی ...عزیزدلممم روزت مبارککک   ...
23 ارديبهشت 1393

دخمل ناز مامان... پسمل عسل مامان...

دخمل نازم ... پسمل عسلم... سلام به روی ماهتوووون... آریای مامانی، پسر گلممم مامان فدای شما بشه عزیز دلممم تو این چند هفته سینه خیز و با ذوق زیاد خودتو به وسایل میرسونی... گاهی اوقات توسط دخملی ناکام میمونی چون تا میرسی بهش هانا خانومی سریع برش میداره...   الهی فدای خنده هات بشم عزیزمممم، مثل ماه میمونی چند هفه ای میشه که انگار لثه هات زیادی اذیتت میکنن و میخارن ، چون بیشتر از قبل همه وسایل و من جمله پتوت و میزنی به دهنت تا لثه هات کمتر اذیتت کنن...توی این دو سه هفته خیلیییی اذیت میشی مدام بهونه میگیری،غر میزنی ... یهو میزنی زیر گریه... پهنای صورتت پر از اشک میشه نفس مامان...به هق هق میفتی... مامان دلش کباب میشه...کاش زود...
4 ارديبهشت 1393