هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

فرشته کوچولوی مهربونمممممممممم

سلام فرشته کوچولوی من  یه چند روزی میشه که مامانی میلی به خوردن غذا نداره ...   دیشب برای شما و بابایی که جلوی تلوزیون بودید مجبور شدم روی زمین سفره پهن کنم. چون خودم میلی به غذا نداشتم اومدم پای سیستم . نفسم شما مثل فرشته ی مهربون اومدی دنبالم که بیا شام مامانی البته با لحن ناااااز خودت که با ولع زیادمیگی: بیاااااااااااااا شااااااااااااااام تا بقیه ذوق زده بشن الهی من فدات بشم خلاصه شما که دست بردار نبودی اومدم کنار شما دراز کشیدم تا غذاتو بخوری. عزیزدلممممممم یدونه سیب زمینی سرخ شده از کنار غذات برداشتی آوردی به من گفتی بشرمایید(بفرمایید) منم گفتم نه مامانی من نمیتونم بخورم میل ندارم و تو مثل مامانایی که به بچههاشون...
13 بهمن 1391

روزهای سخت هانا و مامان ...

نفسم ،زندگی مامانی... چند وقت پیش خیلی سعی کردم از پوشک بگیرمت اولش خوب بود چون به خاطر ذوقی که برای آب بازی داشتی هر چند دقیقه یک بار میگفتی دشویی دارم(دستشویی دارم)..اما بعد از یه مدت برات کسل کننده شدو کم کم من و مجبور کردی دوباره پوشکت کنم.   وقتی دوسالت کامل شد خواستم از شیر بگیرمت که هر بار کلی اشک میریختی که باعث میشد اشک مامانی هم دربیاد.  و هزار بار بوسم میکردی و من دیگه طاقت نمیاوردم. تا اینکه به اصرار دوستان من مصمم شدم که شمارو هم از پوشک و هم از شیر بگیرم. زندگی من امروز چهارمین روزیه که دلم برای اینکه چند لحظه تو آغوشم بمونی تنگ شده. فکر کنم این پروسه بیشتر من و اذیت میکنه.خودم باورم نمیشه که دیگه شیر نمیخوری...
20 دی 1391

هانا شُونَنی

گل من چند وقتی میشه که شما اسم و فامیلت رو با هم یاد گرفتی وقتی ازت میپرسم اسمت چیه میگی:هانا شُونَنی(هانا روشنی). تازه جدیدا اسم بابارو هم میگی بابا شوننی...   نفسی تا یه اشتباه کوچولو ازت سر میزنه که اصلا از قصد هم نبوده مثلا دستت میخوره به چشم من سریع میگی بیبَشید(ببخشید)و اگر من جواب ندم دوباره میگی سمان بیبَشید تا وقتی تکرار میکنی که مطمئن بشی من حالم خوبه.( از بس که ماهی عسلممممممممم) چند روزیه که حلقه لاغری و برمیداری و میخوای که دو تایی بشینیم وسط و شما هر طرفی که میخوای مامان و ببری و اگر جایی گیر کنیم اصلا اعصاب نداری ...
20 دی 1391

برای عزیز دلمممممممممم

سلام عزیزترینم  خیلی وقته میخوام برات بنویسم اما امان از دست شما کوچولوی نازم که با مامان بیدار میشی و با مامان میری لالا...   نفسم تو خیلی عسل شدی،خیلی شیرین شدی... عزیز دلم جدیدا یه کوچولو جلب توجه میکنی مثلا میری به بابایی میگی مامان دستمو بریده  همون لحظه من میپرسم مامانی دستت چی شده؟میگی بابا بریده دستمو تازه دیروز هم تا از واب بیدار شدی گفتی اسکانه(افسانه) دستمو بریده. وهر روز به خاطر یه خط کوچولو رو دستای شما همه متهم میشن .        ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ مامانی شما هم شدی مثل خودم تا لحظه ا...
12 دی 1391

دختر پاییزی من ...

وخدایی که در این نزدیکیست ...     سلام دختر پاییزی من شما قراربود 3 روز دیگه بدنیا بیای اما .... جریان از این قرار بود که دکتر به مامانی گفته بود باید برم بیمارستان تا تشخیص داده بشه که باید  عمل سزارین انجام بشه یا طبیعی.ولی من خیلی دوست داشتم حس قشنگ مادرشدن رو از دست ندم و اولین نفری باشم که چهره نازت و میبینه و لمست میکنه و دوست داشتم که طبیعی بشه. و البته بابایی هم همینطور میخواست ... خلاصه به اصرار دکتر قرار بود 4 شنبه 17 آذر من برم بیمارستان  که ناگهان ساعت 5 صبح با لگد محکمی که به دل مامانی زدی از خواب پریدم و همین طور داشتم برای خودم راه میرفتم که بابایی بیدارشد و اصرار داشت که بریم بیما...
26 آذر 1391

حرف

حرفای خوشگل هانا دلبر شب برای اینکه شما بخوابی و برای دیدن کارتون بیدار نمونی به اجبار از واژه هاپو برای ترسوندن شما استفاده کردم  تا شما از تخت پایین نیای... اما... بقیه رو میخوای بخونی برو ادامه مطلب ...   مامان هانا:واااااااااااای هانا هاپو اومده بدو بریم زیر پتوووووووو ...من ترسیدمممم ..... ویواشکی هاپ هاپ هاپ هانا خانوم: باااااااااااای ژیر بتووووووو بیریم باااااااای باااااااای ترسیدمممممم خلاصههههههه پس از گذشت تقریبا نیم ساعت که من فک کردم پیروز شدم و هزار بار باهم ترسیدیم و رفتیم زیر پتو ... هانا خانوم:از گری (حلزون باب اسفنجی) یادگرفتی خیلی بامزه مثل بچه شیر غرش (با صدای نرم و نازک) میکنی،تا مثلا هاپو رو بت...
26 آذر 1391

هانا و بابا اسفنجی ...

عزیز دلم خیلییییییییییییی کارتون باب اسفنجی و دوست داری... و روزی چند بار چند قسمت تکراریشو میبینی... والبته شما به جای باب اسفنجی میگی باباچی... نفسم چند روز پیش متوجه شدم که اسم حلزون باب اسفنجی و بلدی و کلی ذوق کردم   ...
22 آذر 1391

هانا و بابایی

هانا جونم شما حسابی هوای بابایی رو داری... مثلا چند روز پیش رفته بودیم بیرون ماشین و پارک کردیم تا یه کوچولو قدم بزنم... که شما خسته شدی و بغل خواستی و بابایی بغلت کرد ،بعد از چند دقیقه اصرار داشتی که بیایی بغل من من  بابا هانا خانوم البته در آخر مجبور شدم بغلت کنم و این شکلی شدم ----------------------------------------------------------------------------------------------- یه وقتایی هم بابا با خوراکی های فراوون در و که بازمیکنه من سریع میرم سروقت خوراکی ها و شما میری کمک بابایی تا بقیه وسایل و بیاره و اینجاست که من شرمنده میشم ...
22 آذر 1391