هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

نفسم تولدت مبارک...

امروز که تولد توست... برای تو ... برای چشمهای تو...هدیه ام ناقابل است ... خاطراتی از فرداهامان ...برای  بودنت...همراه ترانه های خیس و باران خورده چشمهایم ... ومن ... در هر تولد توباز زنده می شوم... نفسم  تولدت هزاران بار مبارک ...
17 آذر 1392

روزهای ما...

سلام فرشته های کوچولوی من... این روزا برام روزای قشنگی نیست میتونست خیلی قشنگتر باشه اما نیست... با وجود دو تا فرشته و یه همسر مهربون باید بیشتر از اینا شاد باشم اما ... اما دلم میخواد همیشه ازشادیامون اینجا بنویسم پس... هانای گلم از اینکه مدام به خاطر خوابوندن آریا سرت غر میزنم و مدام میگم هیسسسسسس،نکن ،ساکت و.... خیلی دلگیر میشم از خودم... آخه مگه فرشته کوچولوی مهربون مامان چند سالشه که انقدر درک کنه...خوب نفس مامانی دلش میخواد شیطونی کنه اما... امان دست ما بزرگترا...  فرشته کوچولوی مامان...دخترک نازنینم خیلی وقتا دلت میخواد تو نگهداری آریا کوچولو کمکم کنی.... خیلی وقتا دوتایی دعوامون میشه و دوباره آشتی اما... اینبار بزر...
10 آذر 1392

پسرک آریایی من...

سلاااااام بالاخره فرصت کردم بیام و برات ،البته از این به بعد باید بگم براتون بنویسم ... یه فرشته کوچولوی دیگه قدم های کوچولوش و گذاشت توعاشقانه ما...                                                                                                                22 شهریور صبح که از خواب بیدار شدم ،مثل هر روز احساس کمردرد داشتم و...
26 مهر 1392

دخترکــــــــــــــــم روزت مبـــــــــــارک...

فرشته کوچولوی مامان سلام... بازم اومدم بدون عکس ولی حتمااااااااا سعی میکنم تو این چند روزه چندتا عکس از روی ماهت بذارم عزیزمممممممممممم... دختر نازم خیلی خیلی خیلی خوشحالم که دختر ماهی چون تورودارم... اگه بدونی چقدر شیرینی،عسل مامان... چند روز پیش تولد من بود ودو شب قبلش وقت خواب بهت گفتم مامانی فردا شب تولد مامانیه... خلاصه صبح شد و خاله مریم زنگ زد و اصرار کرد بریم خونشون چون خاله جونم اونجا بود ،شما که خاله رو تنها گیر آورده بودی بهش گفته بودی خاله میدونی فردا تولد مامانمه؟؟؟؟؟؟؟ خاله هم گفت آره عزیزم میدونم.بعد شما پرسیده بودی براش چی بخرم؟؟ و بعد از چند دقیقه مکث گفته بودی براش باب اسفنجی میخرم. خاله هم فکر کرده من بهت یاد...
17 شهريور 1392

عسل خانووووووم...

سلام مامانی... عزیز دلم دوست دارم هر روز بیام و برات بنویسم اما این روزا خیلی بیحوصله شدم...   نفسم چند وقتیه میخوام برات بنویسم اما همش میگم زوده... به امید خدا تا حدودا یک ماه دیگه یه فرشته کوچولوی ناز دیگه مثل خودت وارد جمع سه نفرمون میشه ... همش منتظرم عکس العمل شما عسل مامان و ببینم خدا کنه با هم کنار بیایید وگرنه  خووووب حالا بریم سر اصل مطلب... کوچولوی مامان هنوزم که هنوزه هر وقت بیکار میشی حتی اگر من کنارتم نباشم داد میزنی میگی مامان من خیلی دوست دااااااارم  منم میگم منم عاشقتم وشما میگی منم عاشگتم یا یه وقتایی میگم تو عزیز دلمی شما هم میگی منم عزیز دلتم  خلاصههههه همینطور همدیگرو تحویل میگیریم طفلک ...
22 مرداد 1392

مهربوووووووون مامان...

سلام عزیز دلمممممممممممم دوسال و هفت ماهگیت مبااااااااارکــــــــــــــــــــ بالاخره بعد از چند روز سروکله زدن با این نی نی وبلاگ تونستم وارد بشم و برات بنویسم... دختر گلم هر روز که میگذره و بزرگتر میشی و شیرین تر خوب حالا از این شیرین کاریات بگممممممممممم از صبح تا شب روزی بیشتر از هزاربار میگی مامانی من خیلی دوست دارمممممم،منم میگم مامانی منم عاشقتم بعد شما میگی نه بگو منم دوست دارم بعدش من میگم منم دوست دارم بعد دوباره میگی مامانی منم عاشقتم خلاصههههههههههه دیگه رسمااااا بلهههههههه دخمل نازممممم عاشق اون لحظه ای ام که وقتی مثلا بهت آب میدم اشتباهی به جای اینکه تشکر کنی میگی خوایش میکنم(خواهش میکنم). و وقتی بابایی غذاش و میخو...
18 تير 1392

عزیزترینممممممممم

سلام فرشته کوچولوی نازمممم... نفسم یه مدت زیادی بنا به دلایلی از جمله تنبلی و خرابی نت نتونستم وبلاگتو آپ کنم شرمنده خیلی دوست دارم تمام کارای شیرینی که انجام میدی و تک تک بنویسم اما...   هانای نازم یه مدت کوچولویی یه ذره بی اعصاب شده بودی اونم فکر کنم به خاطر این بود که سرماخورده بودی و ضعیف شده بودی گلممممم هاناجونم خیلی بزرگ شدی،خیلی هم شیطون و عسل... مدام میخوای بریم پارک بابایی جدیدا خیلی شما رو میبره پارک به قول خودت چرخ و ملک (چرخ و فلک) سوار میشی،عاشق چرخ و فلکی کوچولوی من.وقتی میریم پارک بعد از کلی بازی نمیشه شما رو از وسایل بازی جدا کرد حتی به بهانه بستنی که خیلی دوست داری... هرکس زنگ میزنه خونمون میگی که به...
18 خرداد 1392

هانا و دریاااااااا ...

فرشته آسمونیمممممممممم ،عزیزدلممممم  عیدت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گل من ،نفسم  چند روزی و رفتیم شمال ،شما که سری قبل کوچولو بودی تقریبا میشه گفت برای اولین بار دریارو میدی و متوجه میشدی که قضیه چیه... امااااااااا به ساحل که میگفتی حیاط فرشته کوچولوی من  ما قرار نبود داخل آب بریم اما به اصرار شمامامانی مجبور شد بیاد یکم تو آب و لباسم خیس شد... خلاصهههههه چون هم آب سرد بود و هم یکوچولو باد بود شما داشتی میلرزیدی  لباساتم که خیس شده بود و منم لباس نیاورده بودم همراهم وقتی حرف میزدی دندونات همش به هم میخورد.عزیزمممممم داشتی مثل بید میلرزیدی از اون طرفم اصرار داشتی بازم بری تو آب خ...
11 فروردين 1392

خانوم کوچولوی ما که ثمره عشــــــق بزرگمونی ولنتاین مبـــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــــ

  من بی تو یک بوسه ی فراموش شده ام  یک شعر پر از غلط  یک پرنده ی بی آسمان  یک نسیم سرگردان  یک رویای نا تمام     ولنتاین مبـــــــــــــــــــــــــــارک       زندگی من امشب بابایی با یه دسته گل رز قرمز خوشگل اومد خونه... این دسته گل خیلییییییییی برای من ارزش داره... با اینکه بابایی خیلی سرش شلوغه اما به یاد ما بود ... در عوضش منم یه لازانیای خوشمزه درست کردم امیدوارم همه روزهای زندگیمون ولنتاین باشه و پرعــــــــــــــشق... البته اینم بگم یکم سر اینکه دسته گل مال کدوممونه با هم بحث کردیم آخه شما اصر...
26 بهمن 1391

دل نوشته مامانی برای هانا نفس...

دخترم ... زندگی من، نفسم ...       از لحظه ای که وارد زندگیم شدی ،از لحظه ای که شیرینی وجودت حس شد تا به امروز هر روز و هر روزعاشق تر از روز پیش میشوم... زندگی ما پر از عشق بود وگرم و تو با آمدنت عشق و گرمای آنرا چندین برابر کردی ... عزیزم ما با صدای نفس های تو جان تازه ای میگیرم ... وتو آرام و زیبا میخندی و ما با خنده های کودکانه تو ، روزی هزار بار زندگی را شکر گذاریم... از لحظه ای که قدم های کوچکت را برداشتی منتظرم ،منتظرم روزی را ببینم که قدم های بزرگ زندگیت را خواهی برداشت... عزیزم آمدن تو فراموش نشدنی ترین و زیبا ترین لحظه زندگیم بود و هست... لحظه ای که هزاران بار به آن لحظه فکر کرده ام و هر ثانیه اش...
13 بهمن 1391