هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

بهار... بی تو...

بهار... فصل رها شدنت... فصل پرکشیدن تو... فصلی که رفتی... به آسمان... 13 بدر... یادم هست ...       نم نم باران...           دعا میکردم باران نبارد...        نمیبارید... نم نمک  بود... کاش باران میبارید... تن کوچک تو با بارش باران آرام میگرفت... و شعله های آتش رهایت میکردند...       شاید اگر دعا نمیکردم... شاید... امین کوچولوی نازنینم روحت شا د... هممون میدونیم که نیستی نمیخوایم باو ر کنیم...            به یادت هستم... یادم کن...                 &n...
27 فروردين 1393

ستاره های آسمونیم و بهار...

سلام عزیزای دلمممم... امسال هم مثل سال قبل دلم یک هفت سین خاص و تک میخواست که پیدا نکردم... البته خیلی هم نمیشد تو این شلوغیهای عید برای خرید با شما فسقلیا بریم بیرون... میخواستم یه عکس خوشگل 4 نفره با هفت سین بگیریم اما نشد... تا لحظه سال تحویل در حال خرید بودیم و تا رسیدیم خونه سال تحویل شد... کلی وقت روبوسی و تبریک و عیدی گرفتن از بابایی خندیدیم... بعدشم که راهی خونه می ما ... همه عید و مشغول دید و بازدید بودیم ... به خاطر کار بابایی نتونستیم بریم مسافرت...ولی تا تونست برامون جبران کرد و سعی کرد بهمون خوش بگذره... آریای نازنینم امسال اولین بهار برای شما بود ...زندگی چهار نفره...واقعا لذت بخشه هااااااااا... یه عکس خوشمل...
27 فروردين 1393

هانا نفس و آریای ماه...

کوچولوهای مامان چند تا عکس از کوچولویی های هانا جونم و آریا گذاشتم جالبه... هانا جونم تو این عکس اولین فرنی آریاست که دو روز مونده به 6 ماهگیش و اصرار داری تا خودت به برادر کوچولوت  فرنی بدی تا نوش جان کنه... دخترکم این روزا مدام توهم فانتزی میزنی و میری زیر میز نهار خوری و زنگ میزنی به فتانه و کلیییییییی باهم خاله بازی میکنید... زیر میز خونه شماست عزیزکم... آریا جونم شما هم مدام تو این هفته جیغ میزنی و حرف م و طوری میگی که هانا میگه مامانی آریا گفت ماما...عسلم...ب ب رو هم میگی عزیزممممم... مدام غلت میزنی و خوتو میکشی سمت وسایل ...بزرگ شدی مرد کوچولوی من... تازه سر یکسری وسایل با هانا دعواتون میشه... آریا جونم خیلیییی شیطو...
27 فروردين 1393

چهارشنبه سوری...

کوچولوهای عزیزمممم شبی که گذشت چهارشنبه سوری بود... دیگه مثل قدیما نیست، چقدر خوش میگذشت ... از یک هفته قبل با دوستامون هزار تا نقشه میچیدیم و کلی ذوق داشتیم و جاساز وسایل آتیش بازی داداشم و پیدا میکردیم و باهاش شریک میشدیم...           روز موعود که میشد دل تو دلمون نبود همه همسایه ها دور هم ، یه آتیش بزرگ ، سیب زمینی تو آتیش میذاشتیم ، آجیل و از روی آتیش پریدن و کلی بازی های  دیگه...  تا دیروقت کنار آتیش مینشستیم و یه وقتایی آهنگارو با هم زمزمه میکردیم...دنیایی داشتیم برای خودمون...یادش بخیرررر اما حالا ... خیلی چیزا فرق کرده... مثل قبل نیست ...البته خیلییی چیزا مثل قبل نیست... ب...
28 اسفند 1392

♡♥هانا جونم دیگه وقتشه تنهایی لالا کنهههههه♥♡

سلام فرشته های نازنینم... اول از همه این که یه کار بدی کردم رژیمم و دیروز شکستم،تقصیر من نبود بابایی من و اغفال کرد تازه بعدش خودش بهم عذاب وجدان میده   از دکتر هم پرسیدم گفتم که شیرم خیلییییییی کمه و از وقتی آریا جونم به عنوان  کمکی شیرخشک میخورهتنبل شده و دیگه رسما شیر خشک داره میخوره، و آقای دکتر هم گفتن که پس فقط شیر خشک بدید بهش و البته فرنی رو هم باید اضافه کنم. با این حال من فقط روز اول چیزهایی که نباید بخورم رو خوردم و بعدش پشیمون شدم آخه غیر از ماکارانی که خیلی خوشمزه بود بقیش خیلی بهم مزه نداد...فکر کنم  به خاطر عذاب وجدانی بود که داشتممممم... روز دوم تصمیم گرفتم رژیمم و دوباره حفظ کنم تا چند روز دیگه...
19 اسفند 1392

هانا جونم دیگه مهد نمیره...اولین ولنتاین...اولین مسافرت... برای آریای کوچولوی مامان...

آریا جونم این اولین ولنتاینی بود که کنارمون بودی عزیزم... عشق کوچولوی ماکه با اومدنت زندگی سه نفرمون و شیرینتر از قبل کردی   فقط اینکه هانا جونم دیگه مهد کودک نمیره... چند روزی که مهد کودک به خاطر برف تعطیل بود و نرفتی...   بعدش حتی شبا هم زود خوابیدیم، صبحا هم کلی شاد بیدار شدیم، اما تا لحظه رفتن خوب بودیم که بابایی اومد دنبالت هر کاری کرد نرفتی...مامانی فکر کنم ترجیح میدی با من و آریا باشی تا بری مهد کودک...هرچی گفتم دوستت زهرا منتظرته گفتی نهههه ...کاش مهدش انقدر جذاب بود برات تا بری..بامسوول مهد که صحبت کردم گفت جلوی شما گریه میکنه وگرنه نسبت به هم سن و سالای خودش خیلی با بچه ها خوب ارتباط برقرار کرده، اصرار داشت حت...
13 اسفند 1392

برف بازیییییییییی هورااااااااااااا...

سلام نی نیای نازم... هانای فسقلی مامان روز سه شنبه 15 بهمن 92 بعد از دو روز که به خاطر سرماخوردگی مهد نرفتی ... از خواب بیدار شدی و با یه بوس خوشگل مامانی و بیدار کردی و گفتی میخوام برم مهد کودک..       منم خیلی خوشحال شدم ولی وقتی دیدم یه برف خوشگل همه جا رو سفید پوش کرده اطمینان داشتم که مهد باز نیست و زنگ زدم کسی جواب نداد اما... اما از اونجایی که ذوق شمارو دیدم زنگ زدم به بابایی و اومد بردت مهد کودک و یه عکس هم ازشما گرفت... خلاصه شما رفتید و مهد بسته بود و برگشتیدددددد.... اونروز نشد بریم برف بازی... اما فردا بابایی اومد برای ناهار و من سریع لباس پوشیدم و هرچی گیرم اومد تن شما کردم و رفتیم برف بازی ... آخه...
27 بهمن 1392

فقط عسک....

  گفتم یه چند تا عکس بذارم تا این مدتی که ننوشتم جبران شه بابایی، نیلاجون، آریا جون... فقط ژست نیلا کوچولورو داشته باشید داره به باباش نگاه میکنه... نصفه شب من دنبال هانا بودم برای اینکه بدون اینکه ژست بگیره و حرکت کنه بایسته تا عکس بگیرم از لباسی که براش درست کردم ...   آخرشم همه عکساش تار افتتاد از بس شیطنت میکرد و می رقصید...   آریای مامانی .که هی میگید مو نداره پسرم هانای عسلم وقتی میره مهد کودک... موهای صافم بهش میادااااااا دختر گلم آریا وست آتلیه ای هاپو که آخرشم نشد بریم آتلیه.یاشما مریض شدی یا هانا کوچولو...         اینم از آریای کوچولو که...
9 بهمن 1392

هانا و تکنولوژی جدید خونه...آریا و آلرژی...مامان و بی نت بودن...

   سلام فسقلیای مامان... ازاونجایی که بابایی برای دسترسی آسونتره من با دو تا فسقلی به نت تبلت خریده ،که البته دیدن تبلت روز اول همان و ندیدن تبلت همان که ماجرا داره...خلاصه که کامپیوتر عزیزم با اومدن تبلت درجا به کما رفت (مانیتورش مرخص شد)یه همچین تکنولوژی حساسی داریم ما...منم منتظرشدم تا بابایی لطف کنه و مانیتورجدید پیوند بزنه اما همچنان بابایی به روی خودش نمیاره آخه چند تا عکس داشتم میخواستم بذارم تو وبلاگ و بعداآپ کنم           از بس طولانی شده نمیدونم از کجا بگم.... هانا خانوم ناز امسال هم مثل دو سالی که گذشت تولدت  مصادف شد بامحرم و صفرو نشد که یه جشن خوشگل برای فرشته ک...
9 بهمن 1392

هانا به مهد کودک میرود...

دخترکم....الان سه سالی میشه که دوتایی از صبح تا شب باهمیم و کم پیش میاد کنارم نباشی.... خیلی خیلی دلم میخواست زودتر سه سالت بشه و بری مهد کودک  و از این تنهایی و چاردیواری خونه خلاص بشی... خیلی دلم میخواد یه دختر مستقل بار بیایی و یجورایی مثل خودم نباشی و از پس خودت و کارات بربیایی.. هروقت جایی میریم،تا نیم ساعت اول همش میگی من میترسم و خودت و قایم میکنی پشت من...البته وقتی یخت باز شد عوضش و در میاری عسلکم...به همین خاطر ترجیح میدم یکم اجتماعی تر بشی ...دیگران هم همین نظر و دارن...بالاخره روز موعود فرا رسید و شما آزمایشی که خواسته بودن دادی و رفتیم برای ثبت نام ،روز چهارشنبه 2 بهمن سال 92...شما هم به خیال خودت رفتیم قصر شادی...کلی...
9 بهمن 1392